غرق شدن تو آسمان مشکی چشمان.....♡

1.8K 208 46
                                    

..........jung kook pov

از صبح تاحالا تهیونگ عجیب رفتار میکنه......همش سرش تو گوشیه و هیچ توجهی بهم نداره......حتی وقتی باهاش حرف میزنم بهم نگاه نمی کنه.......
میخواستم بزارم برم خونه جیمین که از وقتی یونگی اومده آدم میترسه در و باز کنه یهو غافل گیر بشه......
ته: کوککککککک.....
کوک:چرا داد میزنی ته؟؟!؟!
ته:چون یه ساعته دارم صدات میکنم بیبی.....پاشو حاظر شو باید بریم جایی.....‌
کوک:کجا باید بریم؟؟!؟!
ته:حرف نزن فقط حاظر شو .....بدو دیر شده.
کوک:اوکییی
جفتمون رفتیم سمت اتاق.....هنوزم رفتارش عجیب بود......
به خاطر اینکه نمیدونستم کجا میریم صبر کردم اول اون لباس بپوشه تا بفهمم تو چه سبکی باید لباس بپوشم.....
یه اور کت مشکی بوشید با شلوار و پیرهن مشکی.....
با دیدین اون صحنه به تحریک شدنم خیلی نمونده بود که نگامو ازش گرفتم.......
منم که تیپ مشکی برام آسون بود پس پیرهن و شلوار مشکیمو همراه با یه کت کوتاه مشکی پوشیدم......
جلوی آینه وایسادم و مثله هم یشه عطر لاوندرم و به گردنم و مچ دستم زدم......
داشتم سمت در میرفتم که گونمو بوسید وگفت
ته:بیبی لاوندی با ددی ست کرده......
خندیدیم و چیزی نگفتم....دستمو کشید و سمت آسانسور رفتیم ......تو کل راه تنها چیزی که اذیتم میکرد سکوت بود ......خیلی عجیب شده بود برام.......تاحالا اینجوری رفتار نکرده.......
مسیر برام آشنا اومد .......ساحل......
چیزی نگفتم بازم......بزار ببینم تا کجا میخواد پیش بره..
از ساحل عمومی رد شدیم.......پشت حصار های بلندی وایساد و گفت پیاده شو........
با تعجب پیاده شدم
دیگه واقعا نمیتونم مقابل حس کنجکاویم وایسم .....
کوک: ته اینجا چیکار میکنیم؟!؟؟!
ته:بیا بانی .......
بازم نگفت......رفتیم سمت در چوبی و وارد حصار های بلند شدیم......
وات د هل دود؟؟!؟؟!
از دم در تا برسه به یه کلبه ی چوبی خوشگل و نقلی که فقط دیوار جلوییش شیشه ای بود وبقیه ی دیوارا چوبی......کلی شمع چیده شده بود.....دستم و کشید و راه افتاد سمت کلبه......
کوک:ته......
ته:هیشش......
بیرون کلبه آتیش روشن بود و داخل کلبه پر بود از شمع و گل و اطرافشم میزو صندلیای زیادی بود
در وباز کرد و وارد شدیم ......از بادکنک های هلیومی که چسبیده بود به سقف عکسای منو ته آویزون بود و رو دیوار با یه دیوار کوب زیبا نوشته بود......
Teakook♡
یاد نوشته ی حلقم افتادم......وایسا ....حلقم کو؟!؟؟!
برگشتم سمت ته...... که دیدم نیست .....
ته:اوهوم‌...اوهوم....
پشت میکروفون جایی روبه روی من رو ی سِن وایساده بود......
ته:واقعیتش بعد از اینکه تو فرودگاه ازم جداشدی هیچ وقت فکر نمیکردم روزی بدسه که رویای هرشبم رو تو واقعیت احساس کنم......
تو ....کوکی من.....تو پسر کوچولویی که تمام معادلات زندگی من رو بهم ریختی......هر جا میرم میبینمت ....هرجا میرم صدات میاد......همه چیز بوی عطر لاوندریت و میده.......
همیشه فکر میکردم عشق تو کتاباس ....همیشه فکر میکردم هیچ کس به اون درجه نمیرسه که بخواد از خوشحالی واسه کنار یکی بودن بمیره ...همیشه میگفتم اینا همش افسانه است و تو کتابا باید بخونیش .....
اما نمیدونم چیشد که خودمم رفتم تو عالم شیرین همون کتابا......عطر لاوندر تنت.....مزه ی شیرین لبت و همه ی اینا منو میترسونه میترسم که نکنه یه وقت خواب باشم ....نکنه تو واقعیت همچین فرشته ای روی زمین نباشه و فقط برای دیدنش باید برم بهشت......
اشک تو چشام حقله زده بود و همینطوری زل زده بودم بهش......نمیتونستم تکون بخورم ......نزدیکم شد و همونطور با میکروفن جلوم زانو زد......
ته:اجازه میدی هیچ وقت از این خواب بیدار نشم؟!؟!؟
با من ازدواج میکنی کولوچم؟!؟!؟
خشکم زده بود.....از شدت هیجان سرخ شده بودم....
کوک:برای همیشه تا آخر عمر بله.......
حلقه رو تو دستم کرد و با اون لبخند مستطیلی اش که همه دنیام بود بلند شد و شروع کرد به بوسیدنم ......
صدای دست و جیغ از پشت سرم شنیدم.....برگشتم .....
همه اونجا بودن هیونگام و خواهرم.....
همه مشغول تبریک گفتن شدن و بعدش نشستن....بعد یکم ..کم کم زوجا برای رقص بلند شدن.....همه وسط بودیم......به بقیه نگاه کردم ....
کوک:چقدر از اینکه یه همچین روزی رو میبینم خوشحالم.....
خواهرم بالاخره عاشق شد.....
صدای گریه ی جیمین دیگه شبا نمیاد.....نامجون هیونگ و جین هیونگ هنوز عاشق و خوشحالن ....خودممکه بلاخره به تموم رویای زندگیم رسیدم.....تهیونگ من♡......
ته:میدونی کوک وقتای که خوابی همش منتظرم بیدار شی.....همیشه دلم میخواد بیدار شی تا چشمات رو ببینم....وقتایی که از تعجب درشت میشن....وقتایی که از خنده کنارش چین میوفتن دوست دارم یه جا بزارمت غرق شم تو چشات.....غرق شم تو آسمون مشکی چشمات......در آخرم بگم دوست دارم....اونقدری که حتی تمام ستاره های دنیا واسه حساب کردنش کافی نیستن......
کوک:دوست دارم ته.....
ته: دوست دارم کوک...
به حلقه ام نگاه کردم و گفتم....
کوک:این بود ♡teakook

__________________________

اینم از پارت آخر .....
حمایت یادتون نره لاولیام.....🧡

Drowning in the black sky of your eyes[COMPLETED]Where stories live. Discover now