♡ببر دوستداشتنی من♡

1.3K 231 9
                                    

.......jung kook pov

بلاخره رسیدیم....اوف مادر شونم درد میکنه.....
جیمن پشتم اومد بیرون و دستاشو باز کرد تا تو هوای آزاد کش و قوس بره .... پشت اونم تهیونگ و یونگی جین اومدن....جیمین در حال کش و قوس بود که محکم زدم پس کلش.....
جیمین:یاااااا کوکی خیلی بهت رو دادم....بیا اینجا خرگوش کوچولو ‌......
جهش زدم سمتش ...اونم همینطور.....تا بهم رسیدیم دوتا دست از پشت پیچید دور کمرم و منو ازش دور کرد.....اونورم یونگی جیمینو گرفت....
تهیونگ:آروم بگیر کوک.....
کوک:تهههه اوننن عوضی کل دیشب و راحت خوابیده در حالی که من نمیتونم شونه سمت راستمو تکون بدم.....بعد زدم زیر گریه.....
اون چند رور نمیدونم چم شده بود ...خیلی احساساتی بودم ......برگشتم تو بغل تهیونگ سرمو تو سینش قایم کردم آروم گریه میکردم......
جیمین:یا کوکیاااا...بانی کوچیکه....معذرت میخوام کاش بیدارم میکردی ...خب چرا بیدارم نکردیی؟؟خیلی درد داری با برات ماساژ بدم....
از بغل ته بیرون اومدم و گفتم
کوک:نیازی نیست چیمی طبق معمول من زود احساساتی شدم....
جیمین :اوووو بانی کوچولووو...
سرمو تو بغلش گرفت....
جین:حالا که ختم بخیر شد بی زحمت بریم جلو فرودگاه جای ان کارا نیست.....
همه راه افتادیم سمت ماشین.....
توی راه تهیونگ منو کج کرد و سرمو گذاشت رو شونش و تا مقصد حرفی نزد.....
جلو یه هتل ۵ ستاره وایسادیم......
با تعجب نگاه کردم به بقیه....نامجون هیونگ که متوجهم شد گفت.....
نامجون:کوک تعجب نکن اینجا یکی از شعبه های هتل بابامه....
کوک :اها....همونایی که تو قراره مدیریتشون رو برخلاف میلت بر عهده بگیری؟؟؟؟
همونطور که سمت هتل میرفتیم نامجون هیونگ موهامو بهم ریخت و گفت
نامجون :درسته بانی من به روانپزشکی بیشتر علاقه دارم.....
کوک:عایییش این انصاف نیست....چرا خانواده ها به علایق بچه هاشون احترام نمیزارن؟؟؟؟
ته:بیا اینجا کوک بیخیال این بحثا شو کولوچه....
نامجون :خوب چهار تا اتاق داریم تو پنت هاوس اولی  ک مال خودمو جینه دهناتونم ببندید حرف نباشه.....
دقیق معلوم بود به هوسوک هیونگ که دهنشوو واسه اعتراض باز کرده بود گفت....
همه خندیدیم و هوسوک هیونگ دهنش رو با دهن کجی نامجون هیونگ بست.....
نامجون:دومی هم مال کاپل جدید......بگیرش کوک
کوک:مرسی هیونگگگ....
نامجون:خواهش بانی ....خوب کی اتاق تکی میخواد بین شما سه تا......
هوسوک با نگاه شیطانی به یونگی که میخواست بگه من تکی میخوام.....گفت
هوسوک :منننن
نامجون:خب اینم برای تو .....حالا برید تو اتاقاتون تا فردا ظهر موقع ناهار چون میدونم هیچکدوم از شما خرس های قطبی تا ظهر بیدار نمیشید....
.بدون اینکه به کسی اجازه صحبت بده دست جین و گرفت رفت.....
ته:بریم کولوچه؟؟؟
یا مسیح.....با یه لحنی این حرف و زد که شیطانو تو چشماش دیدم....
کوک:ب..بریم ته...
رسیدیم به در اتاق و رفتیم تو......
ته :کو.....
کوک :من میرم حموم ته.....
بعدم دویدم سمت حموم.....
صدای خندش میومد تا اینجا....
یس خوبه تا اینجاش نیم ساعت فرار کردم تا ببینم ادامش رو زنده میمونم یا نه....

Drowning in the black sky of your eyes[COMPLETED]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant