هنوزم بوی لاوندرت دیوونم میکنه.....♡

1.3K 192 8
                                    

.........jungkook pov

آروم نشسته بودیم لب ساحل.......تنها چیزی‌که سکوت رو بهم میزد ....صدای موج های دریا بود......
کوک:اون کیه؟
ته:خواهرمه.....شوهرش واسه سفر کاری رفته خارج از کشور و من باید ازش تا امشب مراقبت کنم .....امشب میاد....
کوک؟
کوک:هوممم؟
ته:واقعن منتظرم موندی؟
کوک:اگه منتظرت نمونده بودم این هنوز دستم نبود...
به حلقه ای که برام خریده بود اشاره کردم.....
دستشو آورد بالا ......اونم در نیاورده بود.....
کشید منو تو بغلش........
ته:باورم نمیشه اینجایی....باورم نمیشه دوریت تموم شد.......
همونطور که تو بغلش بودم ادامه داد......
ته:تو این ۶ سال همه چیز خیلی سخت بود ......یکسال تمام چشمام به تلفن بود .....وقتی خبری ازت نشد نا امید شدم......از کره رفتم.....تازه دوهفتس برگشتم واسه کار تو بیمارستان بابام‌....چرا زنگ نزدی کوک؟....
کوک:این ۶ سال به منم خوب نگذشته ته! همون سال اول مادرم سیمکارتم رو شکست و من به خاطر این ۳۶ روز خودمو تو اتاق زندونی کردم......بعد چهارسال مادرم به زور میخواست با دختر همکار بابام آشنام کنه و زنم بده.....منم طاقت نیاوردم و از اون خونه زدم بیرون......الان تو خونه ی خودم زندگی میکنم....
منو برگردوند سمت خودش....‌‌
ته:دیگه هیچ چیز نمی تونه مارو از هم جدا کنه.....
شروع بوسمون اینجا بود......سریع لب پایینمو در بر گرفت و آروم میمکید.....اشکام رو گونه هام ریختن.....
بعد چند ثانیه ازم جداشد......
ته:چرا گریه میکنی کولوچه ی زیبام؟؟؟
کوک:فقط باور اینکه اینجایی زیادی سخته......
محکم بغلم کرد و گفت
ته:من اینجام  و دیگه هیچ وقت قرار نیست ولت کنم.....
کوک:برگردیم؟؟؟؟
ته:بیا کلوچه .....
آروم آروم....دست تو دست بدون اینکه بفهمیم زمان چطوری داره میگذره کنار هم قدم زدیم......
به در که رسیدیم.....دستمو بوسید و ولش کرد....‌
ته:هنوزم بوی لاوندرت دیوونم میکنه......
قرمزی کمی گونه هامو گرفت......رفتیم داخل..
جیمین سمتمون اومد......
جیمین:سلام تهیونگ....مشتاق دیدار....
ته:جیمیننن.....
همدیگرو بغل کردن.....
جیمین خطاب به من گفت
جیمین:خوب عروس مردگان خیالت راحت شد .....حالا اون مشکی بی صاحاب رو دربیار وگرنه تو تنت جرش میدم......
تهیونگ همینطور با تعجب داشت نگاش میکرد....‌
خطاب به تهیونگ گفت:۶ ساله مشکیشو در نیاورده تهیونگ باورت میشه.....
ته:اوه....
کوک:بسه دیگه جمن شی......
ته:جیمینا.....فردا میای بیمارستان نه؟؟؟؟
یه سوپرایز بزرگ برات دارم......
جیمین:میخوای بیمارستان رو بزنی به نامم......چیشده بگو من حس کنجکاویم امون نمیده....بگووووو دیگههه
ته:صبر کن......
سرخورده از این عملیات رفت پیش یوری ......
یه صدای مزاحم از پشت:اوپاااا...خیلی بدی چرا تنهام گذاشتی؟؟؟!
شت شتتتتت...چرا الان که حسم خوبه؟
قیافه ی تهیونگ دیدنی بود......با لحن حسودی گفت
ته:شما؟؟!؟
داشتم از خنده میمردم.......
تارا:من نامزد آیندشونم.......
استپ......وات؟ تا قیافه ی تهیونگ رو دیدم تصمیم گرفتم حرف بزنم ......وگرنه اکان داشت فک دختره و منو ، کل مهمونی رو خورد کنه......
کوک:از کی تا حالا؟
تارا:اوپا مگه منو دوست نداری؟؟؟؟مامانت گفت دوسم داری... ‌میدونم روت نمیشه .....عیب نداره......
پوکر زل زدم بهش.....
کوک:برو مادر شوهرت رو بیا......
تارا:چشم اوپا......
با خوشحالی رفت سمت مادر فولاد زره.....
ته:کوک چخبره؟؟؟!!؟
کوک:صبر کن.....اومدن....
اوما:چیشده پسرم تعجب کردم صدام کردی....
کوک:خانم جئون....لطفابه این خانوم به اصطلاح محترم بگیدمنبه ایشون اصلا علاقه ای ندارم واینکه گی هستم و اینکه اونی که زندگیمو براش میدم این خانوم نیست......
دست تهیونگو گرفتم و گفتم ایشونه......
دستشو به سمت در کشیدم که.......بازوم کشیده شد....
اوما:این مزخرفات چیه کوک؟؟؟!همینالان برگرد و بهش بگو باهاش ازدواج میکنی......
کوک:اگه خیلی مشتاقی بیاد تو خانواده به فرزند خوندگی بگیرش......بعدشم دیگه جرعتشم نکن دوباره واسم تصمیم بگیری......وگرنه دیگه رنگ منم نمیبینی خانوم جئون......
اوما:کوک.....
به تفاوت دست تهیونگ رو کشیدم سمت پارکینگ........
ته:اوهاااااا اوهاااااااا بیبی بوی من شبیه یه ددی هات شده بود......اووووف....
کوک:خندیدم که گفت
ته:ولی در هر صورت تو کیوت من میمونی.....
با خنده نشوندمش تو ماشین و سوار شدم....
ته:،خب کجا میریم.....
کوک:تو که خونه نداری .....پس میریم خونه ی من....
شتتت جیمین رو یادم رفت...جرم میده.....
سریع تلفنمو در آوردم زنگ زدم بهش......صداش از سیستم ماشین پخش شد.......
جیمین:جئون فاکینگ کوک....به مسیح قسم اگهبدون من با اون دوست پسر عقب افتادت رفته باشی سرویست میکنم عوضییییی.......
کوک:یواششششش آروم بگیر جیمینی......درست حدس زدی.....بعدا میبینمت....
جیمین:چ.......
گوشی رو روش قطع کردم......مطمئن بودم اگه به خاطر اینکه تنها گذاشتمش ببخشتم به خاطر این موضوع نمیبخشتم.....
کوک:راستی ته ته؟
ته:جون دلم ؟
اوهههه.....مای هارت ایز اوه مای گاد
رشته کلام از دستم در رفت.....
همونطور که حواسم بود فرمونو کج نکنم به دیار باقی نه شتافیم گفتم.....
کوک:چیزززه.....من..منظورت از سوپر..سوپرایز واسه .....چیم چی بود؟؟؟
ته:منظورم یونگی بود......
کوک:چی؟
ته:یونگی هم این همه سال منتظر مونده......از وقتی جیمین رفتبی خوابیاش بیشتر شد و فقط با خواب آور های قوی میتونه سه ساعت تو بیست و چهار ساعت رو بخوابه  و اینکه سیگارم میکشه.......بعضی اوقات اینقدر صدای ضیط شده ی جیمین رو گوش میده که روش گریه میکنه.....
الان تو بخش روانپزشکی بیمارستان سه روز شیفت داره......مثل منه شیفتش.....من به پدر میگم که شیفت شما هم همزمان با ما باشه......
کوک:اهان ...الهی....جیمینم کارش هرشب گریس و زل زدن به عکس یونگی.....یه شب تو یه بار مست جمعش کردم.....رفته بود اونجا به امید اینکه یونگی یهو پیداش بشه......
بعد دو دقیقه رسیدیم......
رفتیم بالا.....
درو بازکردم......
کوک:بفرمایید تو قربان......
ته:تشکر میشه پرنس جوان.....
با خنده وارد شدیم.....
کتمو رو مبل انداختم و گفتم چیزی میخوری ته ته؟
جوابی ازش نگرفتم.......
کوک:ته ته؟
رفتم بیرون دیدم زل زده به دیوارای خونه که پر عکسامون بود.....
اولین قطره اشکس که اومد پایین دویدم و بغلش کردم...
کوک:هیشششش تموم شد ... تو الان اینجایی....
ته:باورم نمیشه که از این به بعد پیشمی......
کوک:هیشششش پیشتم.....همیشه.....

Drowning in the black sky of your eyes[COMPLETED]Where stories live. Discover now