❄Part 2❄

76 22 0
                                    

دو هفته بعد

با دو سه متر فاصله از سهون، کنار میز ایستاده بود و نگاه های زیر چشمی ای که به حرکات عصبی دستش و اخم غلیظش پشت عینک پهن آزمایشگاه مینداخت مانع از جمع کردن حواسش به کاری که تو دستش بود میشد...
یکم دیگه به لیوان کوچیک آزمایشگاه که تو دستش با شدت به صورت دورانی حرکت میداد تا محلول داخلش هم بخوره نگاه کرد و با وجود اینکه میخواست حرفی بزنه تا مایه آرامش و قوت قلبش بشه اما ترجیح داد همون سکوت بینشون برقرار بمونه...
سرشو پایین انداخت و عینک پهن روی صورتشو صاف کرد، حواسش رو به دو تا لوله ای که باید مایع داخلشون رو با هم ترکیب میکرد داد و سعی کرد فعلا نگرانیش بابت حال بد سهون رو فراموش کنه و با دقت و سرعت بیشتر توی کارش، کمک کنه آزمایش اون روزشون نتیجه ى بهتری داشته باشه... میدونست اون الان تو وضعیت خوبی نیست و بخاطر روز ها و شب هایی که پشت سر هم بدون استراحت کار کرده و اضطرابی که بابت آزمایش اون روز داره، روحیه ش به شدت آسیب پذیره و ممکنه هر لحظه از کوره در بره!

مایع داخل لوله ها رو باهم ترکیب کرد و توی مخزن مخصوصی گذاشتشون... با قدم هایی که سهون به سمت دیگه ای از اتاق بر میداشت بی اختیار سرش به طرفش چرخید... اونروز ناخواسته تمام حواسش پیش سهون بود و حس میکرد باید همش مراقبش باشه...

نگاهش دنبال سهون راه افتاد... اون پشتش بهش بود، صورتش رو نمیدید ولی به محض اینکه نگاهش رو بدنش ثابت شد خیلی خوب متوجه سست شدن زانو هاش شد و قبل ازینکه تعادلش رو کامل از دست بده و بخواد رو زمین بیوفته فوری به طرفش خیز برداشت و از پشت گرفتش!

_سهوناااا...

همونجور که با بهت از زیر بغل هاش چسبیده بود تا زمین نخوره با پاش صندلی چرخ داری رو به سمت خودشون کشید و در همین حین سهون از لبه ى میز کمک گرفت تا رو پاهاش بایسته... کای با احتیاط بازو هاشو گرفت و روی صندلی نشوندش... حسابی شوکه شده بود و دیدن چهره ى رنگ و رو رفته و بی حالش نگرانش کرده بود

_سهونا... چیشد؟! ... میخوای بریم دکتر؟!

+ نه... چیزی نیست...

لب های خشکش رو لیس زد و با وجود اینکه میدونست مقابل چشمای نگران کای پلک های بی حالش به سنگینی باز و بسته میشن اما بدون اینکه اهمیتی بده آروم از جاش بلند شد... کای به سماجتش خیره نگاه میکرد و به حالت آماده باش کنارش راه میرفت تا اگه باز سرش گیج رفت بگیرتش...

_سهونا برای امروز کافیه... یکم باید استراحت کنی، فردا آزمایشو انجام میدیم...

با لحن محکمش ازش خواهش کرد و انتظار داشت سر عقل بیاد اما سهون انگار اصلا نمی شنید، فقط کار خودشو میکرد...

با وجود سر درد و ضعفی که داشت میخواست کارش با هر نتیجه ای، اون روز تموم شه... انگار دیگه براش مهم نبود که جواب اون آزمایش مثبته یا منفی، فقط میخواست آخرین تلاشش رو به نحو احسن انجام بده!...

𝕀𝕞 ℂ𝕠𝕝𝕕 𝕎𝕚𝕥𝕙𝕠𝕦𝕥 𝕐𝕠𝕦 Where stories live. Discover now