❄Part 16❄

34 14 1
                                    

با صدای تقه ای که به در خورد، برگشت و سهون رو با یه لیوان آب دستش تو چهارچوب در دید


_ داروتو نخوردی!


+ عااا... آرههه، ممنون!


به کل یادش رفته بود... سهون با اون نیش باز و چشمای براق وارد اتاق شد و بعد ازینکه لیوان رو دستش داد یه دونه قرص از قوطی کوچیکش کف دستش گذاشت


_ اینو هر شب باید بخوری...


+ میدونی، از قرص خوردن متنفرم... کلا نمیتونم سوزن و آمپول و قرص و هیچ کوفت و زهرمار دیگه ایو تحمل کنم!


همزمان که با نفرت به قرص کف دستش نگاه میکرد گفت و سهون کوتاه خندید


_ تو از پسش بر میای!


ضربه ی آرومی به بازوش زد و باعث شد بک که همچنان نامطمئن به اون قرص بیچاره زل زده بود شونه ای بالا بندازه و از رو ناچار فوری تو دهن بذارتش...


پلکاشو محکم رو هم فشار داده بود و بی خبر از نگاه های متعجب سهون یه نفس لیوان آب رو سر میکشید


_ ینی انقد بده؟!


+ مزخرفه... باور کن!


با اینکه اون قرص رفته بود پایین هنوزم چهره ش از شدت نفرت و بیزاری مچاله بود


_ به هر حال ممنون یادم انداختی!


+ خواهش میکنم...


لبخند ملایمی بهش زد و نگاهشو از چهره ی بامزه ش که کم کم داشت به حالت نرمال برمیگشت و لبخندی گوشه ی لبش مینشست گرفت


+ هرچی... هرچی لازم داشتی بهم بگو!


یخ های بینشون هنوز آب نشده بود... اونا تازه به اینکه مستی اتفاقات دیشب رو از حافظشون پاک نکرده اعتراف کرده بودن... هرچند اون اعتراف ساده معنی خیلی بزرگ تری داشت!


_ حتما...


لبخند گرم و اطمینان بخش بک قلب سهون رو به هیجان مینداخت... رنگ نگاه های اون پسر کاملا برای سهون فرق کرده بود و حس تازه ای رو ازش میخوند...


ینی داشت به چیزی که میخواست میرسید؟!...


خواب نبود؟!



***



تمام شب رو تا صبح از این پهلو به اون پهلو شده بود... گاهی با چشمای باز خیره میشد به دیوار رو به روش و بعد از کلی فکرای جور و واجور که هجوم میبرد تو سرش یدفعه نیشش از بخاطر آوردن یکی از لحظه هایی که بک رو گرم و طولانی بوسیده بود باز میشد و از شدت هیجان و ناباوری مثل دیوونه ها سر و صورتشو تو بالش و لحاف میکوبید...


آره احساس میکرد عقلشو از دست داده... یه حسی مثل جنون و دیوونگی بهش دست داده بود که دروغ چرا، یجورایی عاشق اون حس جنون و دیوونگی بود!

𝕀𝕞 ℂ𝕠𝕝𝕕 𝕎𝕚𝕥𝕙𝕠𝕦𝕥 𝕐𝕠𝕦 Where stories live. Discover now