❄Part 3❄

59 20 0
                                    

طرفای عصر از خونه بیرون زد... نگاه خسته شو بلند کرد و به آسمونی که رو به تاریکی میرفت چشم دوخت، رگه هایی از ابر های سرخ هنوز تو افق قابل مشاهده بودن...

کمی سرگیجه داشت و احساس ضعف میکرد اما با این حال تصمیم گرفت پیاده بره... یه انگشتشو به یقه ى کت چروکش قلاب کرد و روی شونه ش انداخت و دست دیگشو تو جیب شلوارش گذاشت... حالت آشفته ش از رنگ پریده و موهای بهم ریخته ش کاملا مشهود بود...

البته فقط ظاهرش آشفته نبود، قلبش حال بدتری داشت... به محض اینکه قدم از خونه بیرون گذاشت حس بدی تمام وجودش رو گرفت، هر قدمی که برمیداشت پر از تردید بود و حس مزخرفی که اونجور مرددش کرده بود باعث میشد احساس حماقت کنه...

درسته که اونروز یه روز معمولی نبود اما واقعا با خودش چی فکر میکرد که میخواست بره ببینتش! ... نکنه واقعا میخواست ازش یه آینه ی دق بسازه و هر وقت حس دلتنگی کرد بره و بدن و چهره ى بی حرکت و سردش رو ببینه؟!

این بی رحمانه ترین شکنجه ای بود که میتونست به خودش بده...

شیش تا خیابون و دو تا پارک رو با قدم های سنگین رد کرد... هر چی بیشتر میرفت ضعف پاهاشو بیشتر حس میکرد اما نمیخواست اهمیت بده... وقتی متوجه تاریکی هوا شد و جلوی یه شیرینی فروشی ایستاد تازه زق زق کردن انگشتای پاشو حس کرد و دلیل دیگه ای به اخم کردناش اضافه شد...

به کیک ها نگاه کرد، همشون به زیبایی تزیین شده بودن و خوشمزه به نظر میرسیدن... میدونست اون کیک شکلاتی دوست داره پس یه کیک شکلاتی کوچیک درخواست کرد...

به سمت شمع ها رفت... نگاهش به اعداد چهار و صفر افتاد و قلبش گرفت! ... اخمی بین ابرو هاش افتاد و فقط یه شمع تک خرید...

به کیکی که درحال بسته بندی شدن بود خیره شد، یه کیک شکلاتی با خامه ى نرم و روکش نوتلا... هرچی سعی میکرد طعم فوق العاده ای که میتونست داشته باشه رو تصور کنه بلکه به هوس بیاد...اما...تنها چیزی که رو زبونش حس میکرد طعم تلخی بود که اشتهاشو کور میکرد...

با بسته ى کیک و شمع از شیرینی فروشی خارج شد... هر کی از کنارش رد میشد و رنگ پریده ی چهره و سر و وضع به هم ریختشو میدید یه نگاه عجیب به سر تا پاش مینداخت... اما خودش نسبت به ضعفی که تو بدنش حس میکرد و نگاه های عجیب مردم بی تفاوت بود...

به اولین مغازه ای که برای سوجو خریدن رسید واردش شد، به بطری های سبز سوجو نگاه کرد و یکی برداشت... وقتی خواست حساب کنه نگاه مرددش به سمت قفسه ى بطری ها کشیده شد و یدفعه تصمیم گرفت دو تا بطری دیگه ام برداره!

به پوزخندی که فروشنده زد اهمیت نداد و پول سوجو ها رو حساب کرد...

کم کم داشت به این نتیجه میرسید که اگه بخواد به لجبازیش ادامه بده و بقیه راهو پیاده بره جنازش هم نمیرسه... پس همونجا کنار خیابون ایستاد و برای تاکسی دست تکون داد،

𝕀𝕞 ℂ𝕠𝕝𝕕 𝕎𝕚𝕥𝕙𝕠𝕦𝕥 𝕐𝕠𝕦 Where stories live. Discover now