❄Part 8❄

50 16 0
                                    

به سر کوچه که رسیدن سهون دکمه ى ریموت رو زد... با تردید سر چرخوند و بعد از یه نیم نگاه کوتاه و سریع که به نیم رخ بک انداخت فرمون رو به سمت در های دو لنگه ی حیاط که در حال باز شدن بودن چرخوند و با کم کردن سرعت وارد حیاط شد...

با زدن دکمه ى ریموت و بسته شدن در ها، با وجود اینکه سکوت بکهیون داشت میکشتش اما در کمال خونسردی کمربندش رو آروم باز کرد و بدون حرکت اضافه تری منتظر شد...

حالا بک با دور شدن از خیابون ها و ماشین های در حال حرکت و رسیدن تو اون محله ی آشنا و ساکت، دیگه چیزی برای حواس پرت نشون دادن خودش نداشت و با وجود اینکه سهون سعی داشت خودشو آروم نشون بده اما به خوبی حس معذب بودن از اون سکوت سنگین رو از حالات و طرز نفس کشیدنش دریافت میکرد، اما همچنان هیچی نمیگفت و فقط به صدای اشیاء داخل ماشین گوش میداد...

تمام طول راه فقط به حرفای سهون فکر کرده بود... جمله های تلخی که درباره ى اتفاقات اون چند سال به زبون آورده بود قلب و روح بک رو شکنجه میداد و دلشوره ای گرفته بود که حالش رو بد میکرد و از طرف دیگه، بیشتر از دست خودش ناراحت بود و ازینکه چرا در حق اون پسر که تنهایی همه ى اون تلخی ها رو گذرونده انقدر بی رحم بوده و همه چیز رو زود قضاوت کرده عذاب وجدان داشت...

از جا به جا شدن سهون و بلند شدن صدای روکش چرم صندلی میتونست حس کنه به سمتش چرخیده و داره نگاهش میکنه... حتی از شنیدن صدای نفس های عمیقی که میکشید و نصفه و نیمه تو سینه ش حبس میشد میتونست بفهمه برای گفتن حرفاش کلی تردید و شک داره...

_عاااهممم...

گوش های بک تیز شد...

_ ... خونه تون... چند سالیه که تبدیل به... مجتمع تجاری شده... البته، همه ى خونه های اون محله... اوممم...

حس کرد صحبت کردن راجع به اتفاقاتی که تو محله ی قدیمی بکهیون افتاده اصلا نمیتونه موضوع جالبی واسه باز کردن بحث باشه، پس از اشاره کردن بهش یجورایی پشیمون شد و حتی به ادامه دادن در موردش فکر هم نکرد...

انقدر جو بینشون سخت و ساکن بود که اصلا نمیدونست از کجا شروع کنه... حرف زدن اصلا براش راحت نبود... مخصوصا حالا که متوجه آرامش عجیبی تو وجود بک شده بود و هر چند نگاهش پایین بود اما میتونست بفهمه داره با دقت کامل به حرفاش گوش میده...

_ اتفاقات زیادی تو این چند سال افتاده... خیلی چیزا تغییر کرده... بهت حق میدم اگه نخوای باورشون کنی... سخته... میدونم... تنها چیزی که الان ازت میخوام اینه که... لطفا... لطفا اینجا رو... خونه ى خودت بدونی...

نمیدونست دیگه چجوری بهش بگه اون در حال حاضر خونه ای نداره و مجبوره اونجا بمونه... واقعا اون سکوتِ ناخوشایند و به یاد آوردن بهتی که بک تا نیم ساعت پیش داشت باهاش دست و پنجه نرم میکرد حرف زدن رو براش سخت کرده بود، اما وقتی بلافاصله بعد از گفتن اون حرف صورت بک به سمتش چرخید و چهره ى بی حسش که غم نامحسوسی پشت نگاهش معلوم بود رو نشون چشمای مضطربش داد موضوع بحث کاملا عوض شد...

𝕀𝕞 ℂ𝕠𝕝𝕕 𝕎𝕚𝕥𝕙𝕠𝕦𝕥 𝕐𝕠𝕦 Where stories live. Discover now