❄Part 23❄

90 16 4
                                    

تو راه برگشت از ملاقاتشون با موجانگ، با اخم محوی به مکالمه ای که با هم داشتن فکر میکرد... اون سعی داشت بک رو متقاعد کنه اما تناقضی که تو حرفاش وجود داشت باور خلوص نیتش رو براش سخت میکرد...
فلش بک
_ منظورتون چیه که فعلا مردم از تمام جزئیات باخبر نشن؟... این علائم میتونن جدی باشن، من هنوز تحقیقاتمو شروع نکردم اما تا جایی که میدونم ثابت موندن دمای بدن رو همچین عدد پایینی میتونه خطرناک باشه!
امیدوار بود حالت جدی چهره ش موجانگ رو به خودش بیاره و متوجهش کنه که اون مسئله اونقدرام که فکر میکرد ساده و کوچیک نیست...
+ بکهیون شی... تو که خودت خوب میدونی، مردم عادت دارن از کاه کوه بسازن و الکی نگران شن... تو تحقیقاتت رو شروع کن و برای اثرات جانبی این آزمایش راه درمان پیدا کن، میتونی رو کمک من و تیمم هم حساب کنی... اما بدون، اینکه مردم همه چیزو بدونن به نفع هیچکس نیست... خیلیا تو دنیا برای منجمد شدن داوطلب میشن، حتی خیلی قبل تر ازینکه تو بخوای به این آزمایش فکر کنی خیلیا بودن که منجمد شدن و حتی کلی پول بابتش دادن، اما مگه همه ی مردم خبر داشتن؟!
با پوزخندی ته سوالش نگاه نافذش رو به چشمای متمرکز و دقیق بک دوخت و با همون لحن آروم و خونسردِ قبل ادامه داد:
+ مطمئن باش اگه علائمی که داری علنی بشن میتونن تو روند تحقیقاتت هم تاثیر منفی بذارن!
_ شما هم قصد دارین برای انجماد متقاضی جمع کنید مگه نه؟!
نگاه خیره ش تو چشمای موجانگ مشکوک بود و پر از تردید
+ هاح... فعلا درباره ش جدی فکر نکردم اما چرا که نه... میتونیم باهم یه تصمیمی براش بگیریم نه؟!
_ من مخالفم... تا وقتی مشکلات دمای بدنم رفع نشده نمیتونم اجازه بدم حتی یک نفر رو جونش همچین ریسکی بکنه!
بک بدون تعارف، در لحظه جواب طمعی که میتونست از چشمای حریص موجانگ بخونه رو داد
+ خیله خب، خیله خب بکهیون شی!
موجانگ از لحن جدی و محکم بک پوزخند متعجبی زد و چشمای گرد شدش رو ابروهای به هم گره خورده بک ثابت موند:
+ فقط تا وقتی تحقیقاتت به مشکل بر نخوره، ها؟
سعی کرد با آروم ترین لحن ممکن و حرکات دستش تو هوا آتیش بک رو بخوابونه
+ ... یکم صبر میکنیم تا بتونی رو آزمایشات کار کنی، اگه نتیجه ای نگرفتی که بعید میدونم آدم باهوش و نابغه ای مثل تو راهی براش پیدا نکنه، اونوقت تو یه مصاحبه ی دیگه اعلام میکنیم که این فرضیه فعلا عملی نیست... هوم؟ ... نظرت چیه؟!
بک با همون اخم و صورت گرفته یکم فکر کرد... به هرحال این امکان وجود داشت که بخاطر نداشتن مجوز و فعالیت غیرقانونی تو یه آزمایشگاه مخفی بخوان جلو پاش سنگ بندازن، اما از طرفی ام نمیدونست میتونه به موجانگ اعتماد کنه یا نه...
_ نمیدونم... باید راجع بش فکر کنم!
+ سعی کن منطقی باشی... من شرایطو فراهم میکنم که همینجا پیش کیم جونگده تحقیقات و آزمایش هاتو شروع کنی.
از تردید و سکوت بک میتونست حدس بزنه که تا حدودی قانع شده... هرچند سرسختی و کله شق بودنش غافلگیرش کرده بود اما مطمئن بود میتونه از پس اون پسر جوون بربیاد!
پایان فلش بک

_ میگم نظرت چیه بریم بستنی بخوریم؟!
صدای سهون از فکر بیرون کشیدش و وقتی به نیمرخ سرحالش نگاه کرد اصلا یادش نمیومد تا اون لحظه با زل زدن به کدوم نقطه از ماشین یا خیابون تو شلوغی ذهنش غرق بوده...
+ عا.. آره، بریم...
در جواب بک خیلی کوتاه نگاهشو از مسیر رو به روش گرفت و لبخندی بهش زد... به خوبی متوجه حواس پرت و فکر مشغولش بود و تنها چیزی که اون لحظه به ذهنش رسید تا حداقل یکم آرومش کنه همین بود!
***
نگاهش گشتی اطراف محیط بزرگ و ساده ی کافه که اون موقع از ظهر خلوت بنظر میرسید زد و در آخر رو چهره ی بی حال و حوصله ی بک ثابت موند
_ بیخیال بک... انقد بهش فکر نکن!
همونجور که حرف سهون توجهش رو جلب میکرد ابرویی بالا انداخت و با قیافه ی متفکرش کمی روی میز خم شد:
+ ببینم... تو چقد به موجانگ اعتماد داری؟!
بعد از یکم این پا اون پا کردن، با تردید و شَک پرسید
_ هوم... شناخت خاصی رو شخصیتش ندارم، تنها چیزایی که ازش میدونم اینه که چند سالیه به عنوان رییس تیم تحقیقات دانشگاه فعالیت میکنه و حتی پارسال تیمش تو آسیا مدال برد و خودشم کلی به نفعش شد... و خب باید بگم جایگاه خوبی تو دانشگاه داره!
قیافه ی بک دوباره تو هم رفت و با اون نگاه خسته از به نتیجه نرسیدن از فکر و تردید هاش خودشو عقب کشید و رو صندلیش ولو شد
_ بک.. یکم بهش فکر کن، بنظرم حرفاش منطقی بود، اگه فاش شدن علائمت باعث شه جلوی فعالیتت رو بگیرن دیگه شانسی برای ادامه دادن نداریم... میدونی که مردم واسه هر چیز کوچیکی میریزن بیرون و اعتراض میکنن!
+ هوم...
حرفاش درست بود و بک رو تو فکر فرو میبرد
_ بنظر منم یه مدت صبر کنیم و بعد اگه نتیجه ای نداشت به همه خبر میدیم... اصلا میتونیم خودمون تو فضای مجازی منتشرش کنیم... بعدشم، اینو در نظر بگیر که وقتی هیچکس حتی به حرف من گوش نمیکرد آقای موجانگ کلی به من کمک کرد و بهم اعتماد کرد، اگه اون نبود نمیدونم چقدر پروسه ی برگردوندنت میخواست طولانی و خطرناک بشه... تو نمیدونی من چقدر از این بابت بهش مدیونم، پس منم یجورایی میخوام بهش اعتماد کنم!
دوباره با احساسی شدن لحن سهون موقع یادآوری اون روزای کذایی، قلب بک سافت و گرم شد و ناخواسته لبخندی رو صورتش نشست:
+ هـــوم... خیله خب!
خیلی زود گاردش فرو ریخت و تو فضای آرومی که با اون موسیقی ملایمِ کلاسیک لطیف و دلنشین شده بود، از نگاه های معنی دار و لبخند های قشنگی که بینشون رد و بدل میشد شدیدا استقبال کرد
_ پس دیگه فکرشو نکن...
با همون لبخند مهربون گفت و یدفعه بلند شد
_ من زود یه سرویس برم و بیام.
وقتی از کنار میزشون رد میشد در جواب نگاه سوالی بک گفت و بعد از فشردن شونه ش سمت سرویس بهداشتی راه افتاد...
بک بلافاصله بعد از رفتنش تو جاش گشاد تر نشست و گوشیشو تو دستش گرفت تا یکم باهاش ور بره... بهتر بود به حرفش گوش کنه و انقدر مَته به خشخاش نذاره... هرچند با توجه به عادت خاصش تو اصرار به تحلیل و کند کاش کردن، یکم سخت بود که بخواد از این مورد بگذره اما درحال حاضر خودشم یکم خسته بود، کرختی بدنش داشت رو اعصابش تاثیر میذاشت و حس میکرد دیگه حال و حوصله ی خودشم نداره...
_ " این شیک شکلات خدمت شما، تا چند لحظه دیگه سفارش بعدیتونم حاضر میشه"
+ عا.. ممنون آقا...
بخاطر ظاهر شدن یدفعه ای ویتر یکم تو صندلی جا به جا شد و راست نشست اما به محض رفتنش به لحظه نکشید که دوباره با نفس خسته ای خودشو رها کرد و نگاه خالیشو به لیوان بزرگ شیک رو به روش دوخت...
× سلام!
با شنیدن صدای شاد یه دختر نگاه بی حالت و سردش بالا چرخید و رو چهره ی خندونی که با نیش باز خیره شده بود بهش و بی تعارف رو به روش می نشست ثابت موند
× واو شیک شکلات اینجا خیلی خوبه، منم باید همینو سفارش بدم!
+ اوووم...
همونجور که داشت با شَک به سلامت عقلی اون دختر فکر میکرد گردنشو یکم گج کرد و با نازک کردن گوشه ی چشماش و یه اخم محو خیره شد بهش:
+ یادمه یه زمانی اول اجازه میگرفتن که آیا میتونن همراه کسی پشت یه میز بشینن یا نه!
× هاح!
دختر از لحن طلب کارانه اما خونسرد بک یکم جا خورد ولی بنظر نمیرسید بخواد به این زودی به خودش بگیره
× ... دیدم تنهایی گفتم یکم با هم وقت بگذرونیم!
+ تنها نیستم!
از بی حسی صورتش و طرز نگاه بی تفاوتش نمیشد به راحتی خوند که چقدر از بی ملاحظگی و حرفای اون دختر شوکه و متحیره، داشت تلاش میکرد از کوره در نره!
× جدا؟... نکنه جای دوس دخترت نشستم؟!
اما اون همچنان خیال میکرد با نیش باز و الکی صمیمی رفتار کردن میتونه گارد بک رو پایین بیاره
+ نه...
بک که تو دلش براش افسوس میخورد، یکم مکث کرد و با همون حالت بیخیال و سردش به نیش باز و هیجان زده ش زل زد
+ جای دوس پسرم نشستی!
× ها؟
وا رفتن و مات بردن نگاهش همون چیزی بود که بک انتظارشو داشت و باعث شد گوشه لبش نامحسوس بالا بره، اما تا خواست با خوردن از شیکش گرفتنِ حال اون دختر رو جشن بگیره دستی که رو شونه ش نشست باعث شد آروم تو جاش بپره و با بهت نگاهی بالا سرش بندازه
_ چیشده؟!
سر رسیدن ناگهانی سهون با اون نگاه جذاب و اخم محوش برای ریختن قلب بک و پس افتادن اون دختر کافی بود!
× عام… هـ..هیچی، بـ..ببخشید!
با اون گونه های سرخ شده از خجالتش سریع از صندلی بلند شد و بعد از چندتا تعظیم نصفه نیمه و خنده های هیستریک و معذب از کنارشون مثل جت رد شد و نگاه عجیب سهون رو دنبال خودش کشوند:
_ هِح... این دیگه کی بود!
+ مزاحم!...
بک کلافه سر تکون داد و صبر کرد سهون سر جاش بشینه
+من واقعا نمیفهمم، تو این چند سال چه بلایی سر مردم اومده که واسه مخ زدن از هر فرصتی استفاده میکنن؟... حداقل باید بفهمن کی قراره بهشون پا بده و کی قـ..رار نـ..یس...
چشمای گرد شده از حرصشو دوخته بود به دستاش که ناخواسته موقع غر زدن هماهنگ با هر کلمه ش رو سطح میز تکونشون میداد... تا اینکه بالاخره نگاهش بالا اومد و وقتی با لبخند معنی دار و چشمای مرموز و خیره ی سهون که دست به سینه مشغول تماشا کردنش بود مواجه شد یکم دست و پاشو گم کرد... درجا ساکت شد و همراه با قورت دادن آب دهنش به لیوان شیکش چنگ زد و نگاهی به نی داخلش انداخت...
سهون شنیده بود... الان دیگه مطمئن بود اینکه اونو دوست پسرش خطاب کرده رو شنیده، و حالا ازینکه برای گول زدن خودش و عوض کردن بحث بیخودی تلاش کرده بود احساس حماقت میکرد!
× "ببخشید قربان بابت تاخیر!"
اما بلافاصله ویتر با لیوان بزرگ و رنگارنگ بستی رسید و تا با احتیاط مقابل سهون بذارتش و دوباره عذرخواهی کنه و بپرسه که چیز دیگه ای نیاز دارن یا نه، جوی که واسه بک یکم ناجور بود چند لحظه ای شکسته شد و فرصتی شد تا از زیر نگاه های ذوب کننده ی سهون فرار کنه و بتونه به لیوان شیکش پناه ببره...
_ خب... داشتی میگفتی!
+ هوم؟
خودشو مشغول خوردن نشون میداد که با شنیدن صدای سهون بدون اینکه نی رو از دهنش رها کنه نگاه مرددش سمتش چرخید و بعد از دیدن چشمای متمرکزش رو لیوان بستنیش به حرکت آروم قاشق توی دستش و تیکه ی کوچیکی از بستنی که برمیداشت و تو دهنش میذاشت نگاه کرد... اون لبخندِ قبل دیگه گوشه ی لبش نبود و بنظر میرسید قصد داره فقط باهاش حرف بزنه
+ آها.. آره...
خوشحال بود که سهون نمیخواست چیزی که به زبون آورده بود رو به روش بیاره
+ ... اون دختره واقعا قرار نبود بفهمه که علاقه ای به حرف زدن باهاش ندارم... خوب شد زود رسیدی وگرنه اگه میخواست به وراجی کردن ادامه بده حتما یچیزی بارش میکردم!
همزمان با تک خند بی صدای سهون در جواب لحن شاکی و نازک کردن گوشه چشماش، دوباره سرشو سمت لیوانش جلو برد و نِیش رو به دهن گرفت
_ باید قبول کنی اون بدبخت مقصر نیس!
نیشخندش چیزی از اطمینان لحنش و نگاه عادیش کم نمیکرد، اما با این حال بک ابروهاش بالا رفته بود و همونجور که قرار نبود دست از خوردن بکشه از نگاه سوالیش معلوم بود که منتظر توضیح بیشتره...
_ من نه تنها بهش حق میدم بخواد مخ پسر جذاب و خوشگلی مثل تو رو بزنه... بلکه شجاعتش رو هم تحسین میکنم!
با شنیدن اون حرفا با عادی ترین و خونسرد ترین لحن ممکن از زبون سهون، بدون اینکه بخواد ماتش برد و نی توی دهنش وا رفت... نه انگار سهونم بلد بود با حرفاش ته دلشو خالی کنه...
+ چهح... هح... چی میگی!
بعد از کمی مکث و حرکت سر سهون برای نشون دادن جدی بودن حرفش، بک با پوزخند خجالت زده و ناخواسته ای یجورایی سهون رو برای دفاع از حرفش آماده کرد...
_ دوستای مدرسه مو یادته؟... فکر میکنی چرا بیست و چهار ساعته خونه ی ما چتر باز میکردن؟... همون دخترای جغله روت کراش داشتن و تو مدرسه مخمو میخوردن از بس راجع بت ازم سوال میپرسیدن و همیشه ام به یه بهونه ای میخواستن بیان خونمون!
+ هاهاهاح... جدی میگی؟!
به حرفایی که سهون با حرص و لج خاصی بیانشون میکرد بلند خندید و با همون چشمای براق که گوشه هاشون چین خورده بود خیره شد به صورت مچاله ش که همچنان قصد نداشت حسادتش رو مخفی کنه...
_ تو فکر میکردی من تو مدرسه طرفدار زیاد دارم!... اما نه، همه ی اونا فقط بیون بکهیون نابغه و کیوت رو میشناختن، که خیلی خوشگل میخنده و پوست صورتش صاف و شفافه!... و باور کن هیچ کدومشون مشکلی تو ریاضی نداشتن، با اونهمه خوراکی و شیرین زبونی هاشون فقط میومدن که تو رو ببینن!
بک با نیش بازی که بیشتر دندونای سفیدش رو به نمایش گذاشته بود چشم دوخته بود به سهونی که یه ریز غر میزد و با حرص قاشق رو تو بستنیش فرو میکرد... اون حرصی که گاهی به ابروها و بینیش چین مینداخت با نیشخند کجش تضاد بامزه ای رو به وجود آورده بود و این بنظر بک به شدت دیدنی بود!
_ حالا فهمیدی که مردم تو این چند سال عوض نشدن؟!... همه هنوز مثل پونزده سال پیش مخ میزنن...
قرار بود حرفاش فان باشه اما ناخواسته با یادآوری اون روزا تو فکر رفت و مکث کرد...
_ ... و خیلیا ام هنوز مثل پونزده سال پیش عاشقن...
اون جمله رو هرچند با زیر انداختن نگاهش زمزمه وار گفت اما بک بخاطر فاصله ی کمی که داشتن تقریبا واضح شنیدش و تا بخواد تو سکوتی که یهو بینشون ایجاد شد جمله شو تحلیل کنه، سهون نگاهشو از بستنی ای که تا اون لحظه داشت باهاش میجنگید گرفت و با تردید تو چشماش نگاه کرد... قصدشو نداشت چیزی از حرفای قلبش لو بده، اما انگار بک از تغییر تن صداش حس میکرد باید یه چیزایی رو از عمق چشماش بخونه!
_ آره... خلاصه هِح... فقط بستگی به این داره که طرف چقدر ارزششو داشته باشه تا تو به هر قیمتی شده بخوای مخشو بزنی... بخاطر همین میگم اون دخترو تحسین میکنم، چون تو همیشه ارزششو داری!
با یه خنده ی معذب و خجالت زده سعی کرد جو رو عوض کنه و بک هم با اینکه هنوز گیج بود و بخشی از ذهنش پیش جمله ی قبلیش جا مونده بود با یکم تردید بهش ملحق شد و خندید:
+ خیله خب... قانع شدم!
دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد و سهون رو به خنده انداخت... نیشخند بزرگی گوشه ی لب خودشم نشست و با همون برقی که تو چشماش بود مشغول خوردن شیک شکلاتیش شد...
***

وقتی رسیدن سر کوچه، بک بدون اینکه توجه سهون رو جلب کنه رو تک تک ماشین هایی که اون اطراف پارک بودن یا درحال رفت و آمد بودن نگاه مضطربی چرخوند و در آخر وقتی اثری از چانیول ندید با خیال راحت حواسشو به سهون داد که صدای موزیک رو کم میکرد و برای وارد شدن به حیاط ریموت رو میزد
ماشین رو که تو حیاط نگه داشت و خاموش کرد نگاه معنی دارشون سمت هم چرخید و بعد از یکم خیره شدن تو چشمای هم، همزمان باهم پوزخند شیرین و هیجان زده ای زدن و با برقی که تو چشماشون بود پیاده شدن...

فلش بک
ادامه ی حرفا و خنده هاشون رو بعد از تموم کردن بستنیشون به محوطه ی خارج از کافه که شبیه یه پارک کوچیک بود با چند تا آلاچیق، موکول کردن...
بک با یادآوری خاطرات گذشته فکش گرم شده بود و با آب و تاب از اون روزا و خاطرات مشترکش با سوهو توی دانشگاه تعریف میکرد و از اونجایی که عادت داشت موقع حرف زدن ارتباط چشمی برقرار کنه یه قدم جلوتر از سهون راه میرفت و دائم بالا تنه ش سمتش متمایل میشد...
+ ... اون پسر خیلی ابله بود... همیشه فکر میکرد سوهو تو نقشه های مزخرفش واسه خیت کردن من کمکش میکنه، اما درواقع سوهو بهم میگفت اون چی تو سرشه و آخر سر اون احمق با یه قیافه ی داغون و بهت زده فقط ضایع میشد و نمیفهمید از کجا خورده!
به پوزخند حرصیِ بک خندید و با گذاشتن دستش پشت کمرش بهش تسلی خاطر داد...  نمیدونست اون از کی داره یه ریز حرف میزنه، شاید به اندازه ی سه دور قدم زدن دور اون محوطه!... ولی براش خسته کننده نبود، دیدن حالت های مختلف صورتش موقع تعریف کردن اون خاطرات چیزی نبود که سهون بخواد لحظه ایشو از دست بده، درواقع انقدر خوب بهش گوش داده بود که میتونست دوباره با تمام جزئیات همه شونو از اول تعریف کنه!
یادش میومد سوهو چقدر سر بک غر میزد که زیاد حرف میزنه، درواقع روزایی که بک خونه ی اونا بود فقط صدای اون بود که به گوش میرسید و سهون همیشه عاشق این بود... الانم درست مثل همون روزا، با یه حس فوق العاده تر حرفاشو گوش کرده بود و عمیقا خوشحال بود که بک اون خاطره ها رو باهاش در میون گذاشته...
+ اوخ اوخ، اونا روووو!... چه کیوتن!
با اشاره ی دست بک سمت دوتا دختربچه ای که سرگرم بازی با یه پاپی کوچولوی سفید بودن ناخودآگاه قدم هاشون به طرفشون کشیده شد...
+ هاهاها... نگاشون کن!
_ آره خیلی بامزه ن!
نیش باز و ذوق زده ی بک به هیجان میاوردش و نمیتونست نگاهشو از نیمرخ قشنگ و سرحال اومده ش بگیره
+ همینجا بشینیم!
بک آخرم نتونست جلوی خودشو بگیره و برای دید زدن اون بچه ها نیمکت رو بروشون رو واسه نشستن انتخاب نکنه... همونجور که مینشست متعجب از خودش پوزخندی زد و با دقت به واکنش مثبت سهون که با یه لبخند بزرگ و گرم بی چون و چرا کنارش مینشست نگاه کرد و دلش قرص شد
صدای خنده های اون بچه ها و پارس کردنای جیغ مانند و کیوت اون پاپی سکوت اونجا رو به هم زده بود... اما تماشا کردنشون اونقدر دلنشین بود که سهون و بک نمیدونستن نیم ساعتیه بدون اینکه با هم حرفی بزنن با یه لبخند سافت رو لب هاشون خیره شدن به کارای بامزه ی اون سه تا...
_ بکهیون...
چند دیقه ای میشد با فکر کردن به تک تک ثانیه هایی که تا حالا با بک گذرونده بود، حواسش به کل پرت شده بود از صحنه ی بامزه ای که اون بچه ها میساختن... و از اونجایی که فقط اون جمله ی غیرمنتظره ی "جای دوس پسرم نشستی" از زبون بک به یه غریبه، تو سرش ضرب گرفته بود و قطع نمیشد، میخواست یه چیزایی رو واسه قلب خودش حداقل روشن کنه، پس باید ازش میپرسید
+ هوم؟
_ این یه قرار بود مگه نه؟!
لبخند گرمی که بلافاصله رو لبای بک ظاهر شد و کل صورتش رو برق انداخت برای آب کردن قلب سهون کفایت میکرد
+ اوهوم... اولین قرارمون بود...
بک خوشحال بود که قلبش بدون هیچ تردیدی به اون رابطه تمایل داشت... میتونست اینو تو چشمای سهونم بخونه، هرچند از اول اون اشتیاق رو تو طرز نگاهش و رفتارش دیده بود اما حالا که خودشم قصد داشت جدی تر به قضیه فکر کنه میتونست بفهمه که رنگ نگاه سهون با همه ی کسایی که قبلا باهاشون بوده فرق میکنه...
پایان فلش بک

صدای بسته شدن درهای حیاط پشت سرشون به گوش میرسید و هر دو کنار هم سمت در خونه از اون چند تا پله بالا میرفتن... هنوز یه لبخند محو و خاصی رو لب های هردوشون بود که میشد ترکیبی از خوشحالی و حس تازه ای از هیجان رو ازش معنی کرد...
وقتی سهون کلید توی در مینداخت و در رو باز میکرد چشمای بک رو نیمرخش ثابت بود و ناخواسته داشت اون سمت صورتش رو زیر نگاه های خیره ش میسوزوند، دست خودش نبود، یه حسی داشت مثل اینکه تازه سهون رو دیده، یه حس عجیب که هیجان زده ش میکرد، انگار حالا که قلبشم پذیرفته بود که باهاش چیزی بیشتر از رابطه ی جنسی و عشق بازی میخواد به چشم دیگه ای داشت اون پسر رو میدید...
الان دیگه سهون جذاب و رمانتیکی رو میدید که داشت کم کم تو دلش جای بیشتری باز میکرد...
_ اگه بخوای اونجوری بهم زل بزنی، ممکنه اوضاع خوب پیش نره!
با اون نیشخند کجش که گفت باعث شد بک وسط نگاه های خیره ش به خودش بیاد و پوزخندی بزنه
+ اگه اوضاع خوب پیش نره چه اتفاقی میوفته؟!
_ هیچی... تو دردسر میوفتی!
همین الانشم با اون کج خندِ بک، قلبش به تپش افتاده بود!
+ عاشق تهدید کردناتم!
بعد از پوزخند شیرین دیگه ای که ته جمله ش تحویل نگاه خمار سهون داد، تو یه حرکت پیش بینی نشده، با هجوم یدفعه ای لب هاش و چسبیدنش از گردنش برای اینکه به عقب پرت نشه، با چشمای گرد شده آروم خندید و دستاشو دور گردنش حلقه کرد...
سهون داشت با ولع می بوسیدش و اون راضی بود... کافی بود یه قدم جلوتر بره تا کامل بین بازوهاش گم بشه، بازو هایی که بلافاصله محکم چسبیدنش و با یه فشار کوچیک به سمت بالا، از زمین بلندش کردن تا مجبور بشه پاهاشو دورش بپیچه و دیگه هیچ مرزی بین بدن هاشون نباشه...
سهون شروع کرد قدم برداشتن... لبای بک تو دهنش بود و همونجور که با چشمای بسته میخوردشون داخل خونه رفت و با پا درو پشت سرشون بست... بک محکم گردنش رو چسبیده بود... خودشم قصدی برای باز کردن پلکای سنگینش نداشت اما میتونست جهت قدم های سهون رو حس کنه و بفهمه که سمت کاناپه ها میره...
وقتی داشت هماهنگ با سهون صورتش رو به طرفین حرکت میداد و هر دفعه از سمت دیگه ی لباش شروع به مکیدن و پرس کردنشون میکرد با فرود اومدن زانوی سهون لبه ی کاناپه و بلافاصله پرت شدن خودش رو سطح پهن و نرمش اتصال لباشون قطع شد و چشماشو باز کرد...
چهره ی جدی و چشمای خمار سهون رو که تو اون فاصله ی نه چندان زیاد مقابل خودش دید یکم تعجب کرد، اون تقریبا داشت نفس نفس میزد و برآمده شدن پایین تنه ش نشون میداد که چقدر تحریک شده...
_ این انصاف نیست... تو زیادی خوشگلی... قلبم دیگه کشش نداره...
+ هاح... سهونا...
شنیدن اون لحن دردمندانه و دیدن گونه ها و گوش های قرمزش دلش رو به رحم میاورد... اون پسر با اون بدن محکم و بزرگ چطور میتونست در برابرش انقدر ضعیف و بی دفاع بنظر برسه!
+ بیا اینجا...
با یه لبخند مهربون و چینی که به ابروهاش افتاده بود دستشو سمت صورت سهون دراز کرد
+ بیا من قلبتو آروم میکنم...
درسته، فقط بک میتونست اون قلب طوفانی رو آروم کنه...
گونه شو به دست لطیفش رسوند و با بوسه ای که کف دستش گذاشت به سختی جلوی احساساتی شدنشو گرفت... اون دلیل و بهانه واسه گریه کردن زیاد داشت، دلش اونقدری پر بود که حق داشت دم به دیقه بزنه زیر گریه و غر بزنه و شکایت کنه از عالم و آدم... اما الان که بکهیون رو بروش بود و داشت همه جوره باهاش راه میومد میتونست آبغوره گرفتنو بذاره واسه یه وقت دیگه!
_ دارم مثل یه پسربچه ی دبیرستانی رفتار میکنم نه؟!
منظورش به طور کلی قابل فهمیدن بود اما با اشاره ی مخصوصش به پایین تنه ش که به اون زودی تحریک شده بود، باعث شد بک بزنه زیر خنده
+ اشکالی نداره... من باهاش اوکیم!
با خنده گفت و بلافاصله که با دست دیگه ش از گردنش گرفت و سمت لبای خودش پایین کشیدش سهون کامل روش درازکش شد... حالا میتونست همونجور که با لذت لباشو میبوسید از فشار عضو سفت و تحریک شده ش رو پایین تنه ی خودش هیجان زده تر بشه و صدای نفس های عمیق و بی طاقتشو به گوش های حساس و سرخ سهون برسونه...
+ هاحح...
ناخواسته بیشتر وزن سهون رو بدن لاغر و ظریفش افتاده بود و بدیهی بود که اگه بر فرض محال با بوسه های حریصانه و مکنده ش به اون زودی کارش ساخته نمیشد، قطعا نفس زدن زیر اون حجم از عضله های محکم و بزرگ برای خیس شدن لباس زیرش کافی بود!
زمان از دستشون در رفته بود... نمیدونستن چند دیقه س که دارن بی وقفه فقط همو میبوسن... هرچند دیقه که بود گذرشو حس نمیکردن، فقط یه نیاز بود به بوسیدن لب های هم و نفس کشیدن نفس های هم و دیگه چیز دیگه ای مهم نبود...
+18
بک داشت تو خلسه و آرامش نوازش های ملایم و داغ سهون رو صورت و گردنش و البته اون بوسه های پر حرارت غرق میشد... به جز صدای نفس های سنگین سهون و لمس شدن بدنش و اون ارتباط حریصانه بین لب هاشون چیز دیگه ای از فضای اطراف نمیفهمید... آماده ی هر چیزی بود... و وقتی سهون با کمی جا به جا شدن رو بدنش و قطع کردن بوسشون تیشرتش رو بالا زد و به جون سینه هاش افتاد با حبس شدن نفسش اون آمادگی رو نشون داد!
اون داشت نیپل هاشو لیس میزد و با ملایمت میمکید... آروم پیش میرفت و سعی داشت واکنش های بک رو زیرنظر بگیره... میخواست بدونه اون چی دوست داره... و دیدن تاب خوردن بدنش و سرخ شدن گونه هاش با هر بار مکیدن نیپل های سفت شده ش بهش میفهموند که رو سینه هاش واقعا حساسه
+ عااحح..‌ححح...
با اصرارش به اون کار بالاخره صدای بک درومد و گردنش رو از حس اون لذت عقب برد... بدنش کاملا سست و بی حال شده بود و به هر لمس کوچیک سهون با یه ناله ی کوتاه و هوس انگیز عکس العمل نشون میداد... تو اون لحظه اونقدر نیازمند و بی طاقت بود که اگه اول رابطشون نبود و تازه شروع به قرار گذاشتن نکرده بودن میتونست بین ناله هاش بهش التماس کنه که زودتر واردش بشه و بی ملاحظه داخلش ضربه بزنه!
خوشبختانه سهون داشت به چیزی که بک میخواست نزدیک و نزدیک تر میشد... اون حالا مشغول پایین کشیدن شلوار و شورت بک بود و همزمان با رد کردنشون از ساق پاهاش روی رون های نرم و سفیدش دست میکشید و نوازششون میکرد...
به محض اینکه شلوار بک گوشه ای رو زمین پرت شد بدون هیچ اخطاری پاهاشو از هم باز کرد و با خم شدن سمت پایین تنه ش کل عضوشو یدفعه تو دهنش فرو برد... بک آهی از ته گلوش رها شد و با بیچارگی سرشو تو کوسن ها فشار داد... سهون داشت بدون هیچ رحمی عضوشو تو دهنش میمکید و تا ته حلقش میبرد!
+ عاااح... سـ..هونا... بسه... عاححح الان میام...
باید بهش هشدار میداد... درسته اون عاشق این بود که براش ساک بزنه اما داشت زیاده روی میکرد
_ باشه عزیزم...
بالاخره از خوردن عضو بک دل کند و دوباره رو بدن نرم و داغش دراز کشید... یکم پوست گردنش رو با بی طاقتی بوسید و گاز گرفت و بعد همونجور که نفس نفس میزد لباشو رو گوشش چسبوند
_ میتونم واردت شم؟!
بک ازینکه بعد از دو بار سکسی که باهم داشتن حالا سهون داشت اون سوالو میپرسید تو اوج خلسه و سبکی آروم خندید...
+ همینجوری میخوای واردم شی؟!
_ ها؟!
تو سکوت خونه داشتن زیر گوش هم پچ پچ میکردن و این سهون بود که ته هر کلمه ی خودش و بک یه بوسه ی خیس رو جاهای مختلفی از صورت و گردنش میذاشت
+ انگشتاتو بده من...
مقابل نگاه سوالی سهون دستشو گرفت و دوتا از انگشتاشو تو دهنش کرد... سهون خیره بود به صورت بک و انگشتاش که تو دهن داغ و کوچیکش درحال خیس شدن و مکیده شدن بود... اون قیافه ی بک که واسه یه لحظه فراموش کرده بود چرا داره انگشتاشو خیس میکنه و عمیقا تو لذت مکیدنشون خودشو گم کرده بود شدیدا دیدنی بود
+ هاح.. اول یـ..یکم بازم کن...
وقتی بالاخره به خودش اومد و دست سهونو رها کرد با چشمای سرخ و خمارش مواجه شد و با خجالت گفت… سهون چشم ازش برنمیداشت... همونجور که انگشتای خیس از آب دهنش رو سمت ورودیش میبرد و با احتیاط واردش میکرد خیره شده بود به صورت دوست داشتنی و هات بک...
_ بکهیون تو.. داری منو دیوونه میکنی...
هنوز یه بند انگشتشم وارد نکرده بود که صورتش از درد جمع شد و بعد از آه کوتاهی لبشو گاز گرفت...
نمیتونست درد کشیدنش رو ببینه، با احتیاط انگشتشو بیرون آورد و تصمیم گرفت اول یکم با ورودیش بازی کنه... اطرافشو آروم و تحریک کننده نوازش کرد و وقتی حس کرد دیگه آه و ناله های بک از سر لذتن به کارش ادامه داد و ایندفعه لاله ی گوششو به دهن گرفت و شروع کرد به لیس زدن و مکیدنش...
+ عاححح... اوممم... انگشتاتو.. هاح.. واردم کن...
انقدر باهاش بازی کرد که اون دیگه کاملا آماده بود... آروم یه انگشتشو واردش کرد و یکم داخلش عقب جلو کرد... میدونست بک منتظره پس انگشت بعدیشو هم داخلش فشار داد و شروع کرد به حرکت دادنش... حالا دیگه خودشم صبر نداشت... عضو تحریک شده ش توی شلوار تنگش داشت نبض میزد و حسابی خودشو خیس کرده بود... یکم دیگه انگشتاشو داخلش مثل قیچی باز و بسته کرد و فوری از روش بلند شد و بین پاهاش نشست... همونطور که یه چشمش به بدن لخت و سکسی بک بود زیپ شلوارشو پایین کشید و عضو بزرگ و سختش رو بیرون آورد و تو دستش کمی مالیدش... اون پسر با اون بدن ظریف و همه چی تمومش عقل و هوش براش نذاشته بود... از دیدنش و لمس کردنش به وضوح به نفس نفس افتاده بود و پلکای سنگینش بی اراده رو هم میرفت
_ عااا..حح...
با ورود سر آلتش که حسابی از پریکام خیس بود ناله ی بمی کرد و به پهلوی بک چنگ زد... با اینکه برای ضربه زدن تو باسن گرد و قشنگش دیگه صبر نداشت اما هنوزم تمام حرکاتش پر از احتیاط بود...
باسنشو کمی از سطح کاناپه بلند کرد و آروم یه پاشو روی شونه ی خودش گذاشت و تو صورتش خم شد... دوست داشت همونجور که داشت آروم واردش میشد گونه های سرخ و لبای نیمه بازشو ببوسه، اما بک فعلا باید به عضو بزرگی که داخلش بود عادت میکرد...
همونطور که دستشو کنار بدنش ستون میکرد و وزنشو روش مینداخت با دست دیگه ش از رون و ساق پاش که روی شونه ش آویزون بود گرفت و شروع به حرکت کرد...
تو اون چند سانتی که با صورتش فاصله داشت و خیره بود به حالت های چهره ش میدید که با هر ضربه گاهی اخم میکرد و همونجور که پلکاشو رو هم فشار میداد لباشو گاز میگرفت، و گاهیم با لذت آه میکشید و چند لحظه ای چشماشو باز میکرد و باهاش نگاه به نگاه میشد… همه ی اون حالت ها رو با عشق تو ذهنش ثبت کرد و حاضر بود قسم بخوره که خیلی راحت میتونست برای تک تکشون جون بده...
حالا دیگه نمیتونست مراعاتشو کنه، بک به اندازه ی کافی خواسته یا ناخواسته براش دلبری کرده بود... با بیشتر خم شدن روش پاشو بیشتر به سمت شکمش فشار داد و ضربه هاش سرعت و عمق بیشتری گرفت و در نتیجه صدای ناله های بک بلند تر و بی پروا تر شد...
+ عااا... عااااححح...‌ سـِهـ... عاححح...
دیگه داشت از هوش میرفت، نمیدونست سهون خبر داره که گاهی به نقطه ی حساسش ضربه میزنه یا نه... شاید بخاطر پوزیشنی بود که داشتن، هرچی که بود میون دردی که ضربه های عمیق عضو بزرگش بهش میداد لذت شدیدی تمام سلول هاشو میسوزوند که وصف شدنی نبود
+ عاححممم.. یکم... عااااححح یکم تندتر...
سهون از چیزی که میون ناله ی ضعیف و لرزونش شنید غافلگیر شد، فکر میکرد داره زیاده روی میکنه اما انگار اون ضربه ها واسه بک کافی نبوده... یکم نگران بود که بهش آسیب بزنه، اما فعلا با دیدن کش و قوسی که بدن زیباش جلوش میخورد و ناخوناش که به هرچی دستش میرسید چنگ میزد امکان نداشت بتونه خودشو کنترل کنه
_ خوبه بیبی؟؟؟...هاح؟؟؟... اوممم... اینـ..اینجوری خوبه؟
با سرعت دادن به ضربه هاش تو گردن بک خم شد و بدنشو بین بازوهاش گرفت
+ عاح.. آ..آر..ره...
دستای بک دور گردنش محکم حلقه شد... صدای لرزش نفس هاشون که تو بغل هم میپیچید، خبر از اوجی که نزدیک بود میداد...
اون ضربه ها فقط یکم دیگه ادامه پیدا کردن، و سهون با ناله ای قبل ازینکه داخلش خالی بشه ازش بیرون کشید و با نفس های بلند و بدنی که میلرزید کام سفیدشو رو شکم بک ریخت و بلافاصله سمت لب هاش خم شد و با ولع به دهن کشیدشون...
بک نیازی به دست زدن خودش نداشت، با یکم دیگه بوسیدن سهون کام میشد، اما سهون همونجور که لباشو میمکید آلتشو محکم تو دستش گرفت و با دو بار فشردنش بک هم با لرزی نفس های حبس شده شو بین لبای سهون رها کرد و خودشو خالی کرد...
سهون خودشو تو بغل بک انداخت و همونجا کنارش ولو شد... نفس نفس میزد و تمام بدنش سنگین و همچنین غرق لذت بود... اون سکس حتی از دو دفعه ی قبل شیرین تر و رویایی تر بود... با لبخندی که رو لباش نشست نگاه خسته ای به نیمرخ بی حال بک انداخت و محکم به خودش چسبوندش...
تموم شد، میدونست که دیگه فاتحه ش خونده س... دیگه قرار نبود بذاره اون حتی واسه یه لحظه ازش جدا شه و مطمئن بود که بدون اون، یه ثانیه هم دووم نمیاره
...................................................
***

اونشب کای با یه بطری مشروب و سه تا جعبه پیتزا اومد پیششون، و چیزی که سهون و بک رو تا آخر شب متعجب نگه داشت و تو فکر فرو برد سرزده و یدفعه ای اومدنش نبود، بلکه کبودی های زیر چشمش و زخمای بدی بود که گوشه ی لبش و روی برجستگی ابروش داشت...
_ بکهیونا... تو بشین من خودم جمع میکنم!
با همون نیش باز و تک خنده های گاه و بی گاهش سعی داشت جو سنگین و ناجور بینشون رو کمی تغییر بده... هرچند به سهون حق میداد همچنان پوکر باشه و نخواد فعلا کوتاه بیاد، اون همیشه عادت داشت گند بزنه و بعد ازش توقع بخشش داشته باشه، اما حالا اصلا نمیخواست تحت فشار قرارش بده، میخواست تلاشش رو بکنه اما دیگه ازش انتظار نداشت مثل همیشه با یه نیش باز و چندتا تیکه پروندش خر شه...
همه ی این خیالات درحالی تو سرش میگذشت که خبر نداشت سهون درواقع بیشتر از دیدن صورت داغونش نگرانش شده و هنوز موقعیت مناسبی برای بروز دادنش پیدا نکرده!
+ بیا باهم جمعشون کنیم...
بک بعد از لبخند محو و نامطمئنی که تحویل کای داد نیم نگاه کوتاهی به نیمرخ بی حالت سهون که داشت تظاهر به تلوزیون تماشا کردن میکرد انداخت... نمیدونست اون تا کی قرار بود از کای دلخور بمونه، اما خودش به همون زودی همه چیزو فراموش کرده بود
+ پیتزا عالی بود... ازین به بعد همیشه از همینجا سفارش بدیم!
_ آره موافقم...
_ هی صبر کن بک... من اینا رو میذارم تو ماشین، تو فقط برو بشین!
+ یااا... هاها، لازم نکرده ادای آدمای کاری رو دربیاری، اینا ظرفای صبحن خودم انجامش میدم...
_ عاااح چرا حرف گوش نمیدی!!!
+ هاها...
صدای جر و بحث و خنده های بک و کای رو پشت سرش از آشپزخونه میشنید و با اون اخمی که به ابروهاش افتاده بود به زخمای صورت کای فکر میکرد... رفیقش این اواخر یکم عجیب شده بود و اون اصلا از کاراش سر درنمیاورد...
کلافه آهی کشید و بلند شد که بره دستشویی... به محض اینکه از کنار آشپزخونه رد شد و بک و کای مطمئن شدن که مسیر قدم هاش به سمت اونا نبوده بعد از یه سکوت کوتاه دوباره صداشون بالا گرفت!
"اون ابله تا کی میخواد دردسر درست کنه... هوففف"
تمام مدتی که تو دسشویی بود تا وقتی که دستاشو بشوره و نگاهی به خودش تو آینه بندازه داشت به کای فکر میکرد... آخرم ناامید از به نتیجه نرسیدن سری تکون داد و از دسشویی بیرون رفت...
_ یااا بکهیون!
صدای بلند کای پشت بندِ شکستن چیزی باعث شد اخماش تو هم بره و با عجله خودشو به آشپزخونه برسونه
_ خوبی؟!
× چیشده؟؟؟
بهت زده نگاهی بین بک و کای که وسط آشپزخونه بی حرکت وایساده بودن و به خورده شیشه های رو زمین نگاه میکردن چرخوند
+ چیزی نیس، لیوان از دستم افتاد!
نگاه نگران سهون رو که دید فوری چشمای بی حالشو سمت کای چرخوند و با یه لبخند ساختگی دست لرزونشو مشت کرد و جایی خارج از دید پشت بدنش مخفی کرد...
_ از جات تکون نخور... سهون تو ام جلو نیا، فقط اون تِی رو بده من!
× خیله خب بیا... این دمپاییا رو بپوش... مراقب باش!
تا وقتی تی کشیدن کای تموم شه همونجا جلوی ورودی آشپزخونه وایساد و به محض اینکه تیکه های بزرگ شیشه جمع شد رفت داخل و بهش کمک کرد... بک اما، همونجا وایساده بود و بی هدف خیره شده بود به حرکت تی روی زمین و وقتی به خودش اومد که دست سهون آروم پشت کمرش نشست
× چیزیت که نشد؟ خوبی؟
با اون چشمای نگران و جدیش با دقت همه جاشو بررسی میکرد که یوقت خراشی به دست و پاش نیوفتاده باشه
+ من خوبم، چیزیم نشد...
*
کنار هم تلوزیون تماشا کردن و از مشروب گرونی که کای براشون آورده بود خوردن... هردوشون میدونستن کای اونجاس که بابت رفتار اون شبش عذرخواهی کنه، اما تا لحظه ی آخری که لیوان خالیش رو پایین بذاره و از دیدن ادامه ی اون برنامه خسته بشه، به جز خندیدن و خیلی عادی و مثل همیشه باهاشون حرف زدن، چیزی نگفته بود که به اون قضیه اشاره کنه!
_ عام.. بچه ها...
هردوشون به محض اینکه متوجه تغییر لحن صداش شدن تمام توجهشون به حالت متاسف و پشیمون چهره ش جلب شد
_ راستش من فقط اومدم معذرت خواهی کنم... اونشب واقعا نمیفهمیدم دارم چی میگم، و الان هرچی بخوام بگم فقط توجیه الکیه... واقعا ناراحتم و امیدوارم بتونید منو ببخشید.
نگاهش سمت سهون بالا اومد و از دیدن لبخند محو گوشه ی لبش و اون چشمایی که بطور متناقضی هنوز سعی داشتن خودشونو جدی نشون بدن دلش قرص شد... میدونست رفیقش دل بزرگی داره، اما بیشتر باید ممنون بک میبود چون اگه اون انقد باهاش صمیمی برخورد نمیکرد و خودشو به اون راه نمیزد قطعا اوضاع براش خیلی سخت میشد
+ کای، نگران چیزی نباش... ما ام یه عذرخواهی بهت بدهکاریم، نباید بدون اجازت میرفتیم اتاقت!
_ عاح، حرفشم نزن!
با وجود لبخند گرم بک و توجهش، همچنان امیدوار بود سهونم سکوتشو بشکنه
_ خیله خب... من دیگه برم!
با یه لبخند بزرگ که کمی به تلخی میزد نگاهی به هر دوشون کرد و از جاش بلند شد که بلافاصله سهون و بک هم دنبالش تا جلوی در راه افتادن
+ ممنون بابت اون بطری مشروب، واقعا عالی بود!
_ هاها، قابلتو نداشت...
در جواب لبخند گرم و دوستانه ی بک سری تکون داد و کوتاه خندید
_ خب دیگه، شبتون بخیر...
+ شب بخیر، مراقب خودت باش!
بک با یه قیافه ی مچاله به زخمای صورتش اشاره کرد و کای با لبخندی سر تکون داد
× تا دم در باهات میام...
درست جایی که فکر میکرد سهون تا آخر قراره فقط با نگاه خیره و لبخندای زورکی و نصفه نیمه جوابشو بده، اونو گفت و متعجبش کرد...
باهم تا در ورودی حیاط قدم زنان رفتن و کای همش داشت به این فکر میکرد که از اون فرصت استفاده کنه و چیزی بگه که یدفعه سهون به زبون اومد:
× هنوزم نمیخوای بگی چه بلایی سر خودت آوردی؟!
_ هاح... این...
درواقع انتظار شنیدن اون سوالو ازش نداشت، یجورایی خودش فراموش کرده بود که صورتش چرا درد میکنه
_ چیزی نیس!
سهون هرچقدرم سعی داشت قیافه ی جدی خودشو حفظ کنه بازم ناخواسته لحن حرف زدن و طرز نگاهش نگرانیشو لو میداد و کای خوشحال بود ازینکه اون با وجود تمام دردسرایی که همیشه ساخته بازم انقدر راحت قبولش کرده
× عاح... مراقب خودت باش!
کلافه ازینکه میدونست قرار نیست از زیر زبونش حرفی بکشه سر تکون داد و یدفعه بازوشو گرفت و کشیدش سمت خودش
_ عاههحخ...
تا یه طرف بدن کای تو بغلش کوبیده شد فوری صورتش با درد تو هم رفت و باعث شد چشمای سهون گرد شه
× یااا... چیکار کردی با خودت؟؟؟
با بهت نگاهی به سر تا پاش انداخت، کای دستشو رو دنده هاش گذاشته بود و با همون صورت مچاله نیشش داشت باز میشد
_ هیچی... فقط چندتا لگد خوردم!
× کای.. تو...
آماده بود که غرغراشو سرش خالی کنه اما میدونست که بی فایده س، پس فقط پلکاشو رو هم فشار داد و نفسشو با حرص بیرون داد
_ خوبم باورکن... حالا دیگه برو تو، الان بک فکر میکنه چخبره!
× خیله خب...
چیزی نداشت بهش بگه... همیشه نگرانش بود اما انگار اون فعلا نمیخواست بذاره از کاراش سر دربیاره
_ شب بخیر رفیق!
با اون نیشخند کج همیشگیش ضربه ای به بازوش زد و باهاش خدافظی کرد... با تمام دغدغه های فکریش حالا حداقل خیالش راحت شده بود که دیگه سهون ازش دلخور نیست...
***

بعد ازینکه مسواک زد یکی از چراغای راهرو رو روشن گذاشت و سمت اتاقش قدم برداشت... تو چهارچوب در که رسید و بک رو دید که وسط تخت خوابش برده جا خورد... مطمئن بود مسواک زدنش خیلی طول نکشیده، چطور بک انقد زود خوابیده بود؟ اونم بعد از چُرت طولانی ای که بعدازظهر کنار هم رو کاناپه داشتن؟!
_ اون قرصا واقعا خواب آورن!
همونجور که به سمت تخت قدم های محتاطی برمیداشت زیرلب با خودش زمزمه کرد... تو نور کم اتاق نگاهش خیره بود رو صورت آروم و خسته ی بک... اون جدیدا زودتر از شبای قبل تسلیم خواب میشد...
لبه تخت نشست و به دست و پای بازش که بیشترِ فضای تخت رو گرفته بود نگاه کرد، عمرا اگه فرصت کنارش خوابیدن رو از دست میداد پس باید یکم جا به جاش میکرد که واسه خودشم جا باشه...
چشم دوخت به پلکای بسته ش و آروم یه دستشو زیر گردنش سر داد و دست دیگه شو زیر زانوهاش برد... اون انقدر عمیق خوابیده بود که بنظر نمیرسید به این راحتی بیدار شه و این مسئله واسه سهون یکم عجیب بود!
واسه بلند کردنش خیلی به زحمت نیوفتاد، بک به طرز عجیبی سبک بود، هرچند اینو بعد از ظهر موقع بوسه هاشونم حس کرده بود اما بلند کردن بدن کسی تو اون حالت خوابیده نباید انقدر راحت می بود!
تو همون حین که هنوز بک رو دستاش بود و بدنش با سطح تخت فاصله داشت، گردن آویزونش و دست و پاهای شل و بی حسش سهون رو متعجب و کمی نگران کرد... طوری که وقتی پایین میذاشتش یه لحظه ازینکه اون واقعا خوابه یا از هوش رفته به شَک افتاد
_ بکهیونا...
آروم بدنشو تکون داد و زیر گوشش صداش زد، اما اون هیچ عکس العملی نشون نداد
_ بکهیونی... بک...
کم کم داشت دلشوره میگرفت که بالاخره بک فقط با یه ناله ی ضعیف از ته گلوش جوابشو داد و تو خواب و بیداری اخم کرد
_ هوففف
با خیالی که فقط یکم راحت شده بود خودشو کنارش جا کرد و با ستون کردن آرنجش کنار صورت بک روش خم شد و با نگرانی خیره شد بهش... اون بیصدا و آروم نفس میکشید و اگه تو اون لحظه فکر سهون بخاطر وضعیت آن نرمال جسمیش هزار جا نمیرفت، فقط با نگاه کردن به چهره ی غرق خوابش میتونست کلی حس آرامش ازش بگیره...
ولی حالا یه حسی بهش میگفت تو این چند روز زیادی مثبت فکر کرده، شاید نباید گول کنترل شدن تب بک رو میخورد، شاید این خستگیا و کرختی های بدنش فقط یه اثر جانبی موقت واسه دارو هاش نبوده... داشت فراموش میکرد که بک یه بحران جدی رو پشت سر گذاشته و هنوزم معلوم نیست با این دمای پایین چقدر بدنش قراره مقاومت کنه
با همون ابروهای تو هم رفته و ذهن درگیرش، سمت صورت بک پایین تر رفت و آروم گونه شو بوسید
_ نمیذارم هیچ اتفاقی برات بیوفته بکهیون... نمیذارم!

𝕀𝕞 ℂ𝕠𝕝𝕕 𝕎𝕚𝕥𝕙𝕠𝕦𝕥 𝕐𝕠𝕦 Where stories live. Discover now