❄Part 11❄

37 17 0
                                    

یه گوشه تو آشپزخونه وایساده بود و به بکهیون و هیورین که حسابی گرم صحبت شده بودن و داشتن سکانس به سکانس فیلمی که دیده بودن رو تحلیل میکردن نگاه میکرد...
تازه کای هم نیم ساعتی میشد به جمعشون اضافه شده بود و از اونجایی که برای آشنایی بیشتر با بکهیون شدیدا مشتاق به نظر میرسید سعی داشت خودشو به اون بحث علاقه مند نشون بده!
اما سهون مطمئن بود که اصلا نمیخواد تو بحثشون شرکت کنه، چون برخلاف نیمه اول فیلم که حسابی از دیدنش لذت برده بود اصلا از نیمه دومش دل خوشی نداشت...
میشد گفت از اون صحنه ای که باعث شد خوابش رو به خاطر بیاره به بعد، ژانر فیلم از جنایی_ترسناک تبدیل شد به عاشقانه_ترسناک و خب دیدن دو تا آدم که دائم میپریدن تو بغل هم و شروع میکردن به ماچ و بوسه و کارای دیگه، آخرین چیزی بود که سهون تو اون موقعیتِ داغونش نیاز داشت!
اون از یکی دو ساعت پیش که بک با ناله های بی وقفه ش به کل از ماساژ دادن پشیمونش کرده بود و اینم از حالا که نمیتونست واسه یک لحظه تصویر چشمای خمار لعنتیش توی خواب موقعی که تو بغلش بود و داشت میبوسیدش رو از جلوی چشماش دور کنه...
بک و هیورین همچنان داشتن حرف میزدن و کای هم با اشتیاق به حرفاشون گوش میکرد و فقط سهون بود که همچنان در برابر فهمیدن کلمه ای از حرفاشون مقاومت میکرد و ترجیح میداد با خودش خلوت کنه...
یه قوطی نوشیدنی برای خودش باز کرد و به لبه ی اپن تکیه داد... هنوز چند قلپ درست و حسابی ازش نخورده بود که صدای گوشیش بلند شد...         
با نوشیدنی توی دستش بی حال و حوصله از آشپزخونه بیرون رفت و با پاهایی که رو زمین میکشید به سمت میزی که گوشه دیوارِ حال بود قدم برداشت ... روی گوشیش خم شد و با دیدن شماره ی نا آشنا ابرو هاش به هم نزدیک شد...
_ بله؟!
با همون قیافه ى نا مطمئن جواب داد...
+ عااا... سلام سهون شی!
_ سلام... اوم شما؟!
ابرو هاش بالا پریده بود و داشت فکر میکرد اون صدای مردونه و زمخت که لحن صمیمی و شادی ام داره متعلق به کیه...
+ به این زودی فراموشم کردی؟! هاهاها... اشکالی نداره، اشکالی نداره... من موجانگ ام ... رییس تیم تحقیقات دانشگاه!
_ عاا عاااا ببخشید آقای موجانگ... واقعا صداتونو پشت گوشی به جا نیاوردم!
+ هاها... ایرادی نداره پسر جان... خب چخبر؟! حال نابغه مون چطوره؟!
_ خـ.. خب... بنظر که خوب میاد...  ا..اما...
+ ببین پسر جان، میدونم که اون پسر بیچاره از بیمارستان فرار کرده و خبرنگارا رو پیچونده و الانم احتمالا پیش خودته! ... ههه من از همه چی خبر دارم... راستشو بخوای این یکی دو روزه از بس بهم زنگ زدن میترسم گوشی و تلفن محل کارم بسوزه هاهاها...
بدون اینکه نفس بگیره یه بند کلمه ها رو پشت سر هم ردیف کرده بود و با سرعت بالایی حرف میزد، اما یهو وقفه ى خیلی کوتاهی بین حرفاش ایجاد شد و با لحنی که کمی جدی میشد ادامه داد...
+ من به خبرنگارا هیچ اطلاعاتی از آقای بکهیون ندادم... و بدون رضایتش هم هیچی درموردش نخواهم گفت... ولی بنظرم بهتره در این مورد با هم یه گفت و گویی داشته باشیم و یه تصمیمی بگیریم... بلخره این مسئله یه چیز شخصی نیست و دیر یا زود کل کشور و دولت هم ازش با خبر میشن!
_ عااممم بله!
+ من پیشنهادم اینه که فردا همدیگه رو ببینیم و سه تایی مفصل راجع به همه چی صحبت کنیم... من شرایط رو فراهم میکنم که بدون هیچ مزاحمتی راحت بیاین و بعدشم راحت و بدون مشکل برگردین... چطوره؟!
_ عامم... من که مشکلی ندارم، ولی بذارید اول نظر بکهیون رو بپـ..رسـ..م ...
+ بکهیون ام راضی میشه، ینی میخواد حرف کسی که اینهمه سال واسه برگردوندنش تلاش کرده رو قبول نکنه؟!
نذاشت جمله ش کامل شه و فوری پرید وسط حرفش...
_ خـ..خب...
+ هاها... آدرس و ساعت قرارمون رو برات میفرستم پسر... فردا میبینمتون!
صدای بوق آزاد تو گوشش پیچید و با قیافه ى وا رفته ای یه نگاه به گوشیش انداخت... اون مرد واقعا سریع حرف میزد و حتی بهش اجازه ی فکر کردن هم نداده بود... آدم عجیبی بنظر میرسید...
بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و قوطی تو دستش رو سر کشید که همون لحظه دستی پشت کمرش نشست و با شنیدن صدای بکهیون که پرسید "نظر منو راجع به چی میخوای بپرسی" هر چی تو دهنش پر کرده بود قبل ازینکه بتونه قورتش بده بیرون پاشید و یه مقداریش هم وارد مجاری بینی و حلقش شد و به سرفه انداختش...
_ یاااا... چیشددد؟!
با چشمای گشاد شده از تعجب شروع کرد به کوبیدن پشت کمر سهون و هر از گاهی ام کمی مالشش میداد...
+ هـ.هیچـ.چی...، خـ.خو.بـ.م، خـ..خوبم!
وسط سرفه هاش به زور گفت و در حالی که مصنوعی میخندید خیلی نامحسوس خودشو از بک فاصله داد تا جلوی لمس های بیشترش رو بگیره!
_ مگه جن دیدی که انقدر ترسیدی یهو؟!
بهت زدگی کاملا از لحن نگران بک معلوم بود و سهونی که تمام حلق و بینیش میسوخت با گوش هایی که از خجالت سرخ شده بود به حرفش خندید و با آخرین سرفه ای که گلوش رو صاف میکرد صدای تمسخر آمیز هیورین از آشپزخونه بلند شد:
× تاثییرات فیلمه... هاهاها... فقط داشت ادای اینایی که نمیترسن رو درمیاورد تا حرص ما رو درآره!
صدای پوزخند بک رو دم گوشش شنید و برای ماسمالی کردن اوضاع در جواب هیورین سر تکون داد و برای تایید حرفش با مسخره ترین حالت ممکن خندید...
_ خوبی؟!
بک هنوز کنارش وایساده بود و انگار قرار نبود دستشو از پشت کمرش برداره... نمیدونست تا کی میتونه از نگاه کردن تو صورتش طفره بره و در عین حال نرمال بنظر برسه... کاش حداقل بک دست از زل زدن به نیمرخش برمیداشت، چون کم کم داشت حس میکرد یه طرف صورتش داره زیر اشعه های تیز نگاهش ذوب میشه!
+ آ.آره ... آره خوب شدم!
برخلاف اون همه مقاومت بلخره باهاش چشم تو چشم شد و برای یک لحظه که نگاه نگرانش رو به همراه اون لبخند کج گوشه ی لبش دید خون تو رگ هاش یخ زد و فوری نگاهشو ازش گرفت...
رد و بدل شدن همون یه نگاه کافی بود تا بتونه صدای پوزخند های همیشگی و بی غرض بکهیون رو از اون لبخند کج و بیصدای گوشه ی لبش بشنوه... انگار اون لبخند داشت به دستپاچگیش میخندید... داشت به گوش های سرخش میخندید... حاضر بود قسم بخوره که بک داشت نگاه فراری و لبخند های خجالت زده شو میدید و به همه ی اونا با شیرین ترین حالت ممکن تو دلش میخندید...
+ اممم ... فردا... با رئیس تیم تحقیقات دانشگاهم یه قرار ملاقات داریم... تو که مشکلی نداری؟!
در عرض چند صدم ثانیه یاد سوال چند لحظه پیش بک افتاد و بدون فوت وقت جوابش رو داد!
_ قرار ملاقات؟! درمورد چی؟!
و خوشبختانه همون حس کنجکاوی چند لحظه پیش تو حالات چهره ی بک ظاهر شد و بلخره دستش که مدتی میشد وسط کمر سهون جا خوش کرده بود پایین افتاد...
+ درمورد همه چی... اختراعت... موفقیت آزمایشت... این خبر تو همه ی شبکه ها پخش شده و حالا همه کلی سوال دارن!... باید راجع به این مسائل با آقای موجانگ حرف بزنیم...
حالا که هیچ لمسی بینشون نبود و حتی نگاه بکهیون هم بخاطر تو فکر فرو رفتن خیلی روش زوم نمیشد حس میکرد میتونه راحت تر باهاش حرف بزنه!
_ ببینم، من اصلا نمیدونم این موجانگ کی هس! ... چرا باید با اون درمورد این چیزا حرف بزنیم؟!
+ خب.. اون کسی بود که همه ی امکانات تیمش رو در اختیارمون گذاشت و با یه سری هماهنگیا بهم کمک کرد تو رو با خیال راحت برگردونیم...
با دیدن نگاه سوالی و گنگ بکهیون یکم مکث کرد و با تردید ادامه داد...
+ میدونی که، تو و سوهو مجوزی برای فعالیتتون نداشتین... و منم نمیتونستم بابت جونِت ریسک کنم و نیاز به حمایت داشتم... باید مطمئن میشدم پروسه ی ذوبت با کمترین خطا و ریسک انجام میشه... نباید هیچ اتفاق بدی برات میوفتاد!
تحت تاثیر حرفای سهون و تغییری که به وضوح تو حالت چهره ش قابل مشاهده بود به سختی میتونست نگاه خیره ش رو ازش بگیره... فقط تونست سری تکون بده و با لبخند محوی سکوت کنه...
همیشه وقتی حرفِ  بک وسط بود نگاه و لحن سهون کاملا محکم و جدی میشد و با تمام وجود اون سرسختی و اطمینان قلبیش رو به نمایش میذاشت...
سهون هرچقدر هم از اعترافش به عشقی که تو سینه ش مخفی نگه داشته بود میترسید، اما امکان نداشت برای نشون دادن قاطعیتش واسه حساس بودن رو هر چیزی که مربوط به بکهیون میشد لحظه ای شک کنه...

𝕀𝕞 ℂ𝕠𝕝𝕕 𝕎𝕚𝕥𝕙𝕠𝕦𝕥 𝕐𝕠𝕦 Where stories live. Discover now