❄Part 20❄

35 9 0
                                    

صدای سر و صدا و غرغرای زیرلبِ سهون سمت آشپزخونه کشیدش... وقتی جلوی ورودی وایساد با تعجب بهش نگاه کرد که تو کابینت زیر سینک خم شده بود و داشت با لوله ها و دم و دستگاه سینک ور میرفت
_ چیشده؟
صدای متعجب بک رو شنید و واسه چند لحظه سرشو از تو کابینت کشید بیرون:
+ آییش... لوله ی آب ترک خورده، آشپزخونه رو داره آب ور میداره!
وقتی با حرص میگفت صورتش گرفته و عصبی بود
_ اوه!
بک یکی دو قدم داخل آشپزخونه گذاشت و با ابرو های بالا رفته نگاهی به اون افتضاح انداخت و به سهون حق داد انقد غر بزنه
+ زنگ زدم لوله کش بیاد، الان تو راهه!
همونجور که دستاشو به زانوهاش میگرفت و با اخم سرپا وایمیستاد بک به قیافه ی به هم ریخته ش پوزخند بیصدایی زد
_ اوکی...
بافاصه نگاهش چرخید رو صفحه ی گوشیش که چند لحظه ای بود تو دستش نگهش داشته بود
_ کیم جونگده بهم پیام داده برم پیشش واسه تست و این چیزا... سوییچ ماشینو بهم میدی؟!
خیلی عادی گفت و با همون نگاهی که ازش معلوم بود هنوز به کار کردن با اون گوشی عادت نداره صفحشو بالا پایین کرد
+ عام ... تنها میخوای بری؟!
با مکث نسبتا طولانی سهون واسه حلاجی کردن خواسته ش، سرشو بالا گرفت و وقتی نگاهشون تو هم قفل شد سهون بلاخره زبون باز کرد
_ اوم!
متعجب تر از سهون با اون آوای کوتاه سوالشو تایید کرد
+ عام... خب... الان لوله کش میاد، فکر نکنم خیلی کارش طول بکشه، بعدش باهم میریم!
سعی کرد کاملا خونسرد و عادی برخورد کنه اما از اونجایی که بنظر نمیرسید بکهیون قصد داشته باشه از لحن حرفش متوجه نگرانیش بشه و بخواد درک کنه، وضع آشفته ی زیر سینک رو به کل فراموش کرده بود و بدون اینکه بدونه اضطراب نامحسوسی تو حالت بدنش هم جریان پیدا کرده به طرف بک قدم های نامطئن و مرددی برمیداشت
_ سهونا... تا لوله کش بیاد و بره معلوم نیس چقد طول بکشه، جونگده گفت فقط تا دو سه ساعت دیگه آزمایشگاهه... ولی حالا من بحثم اون نیس، تا ابد که نمیشه تو منو مثل بچه ها ببری بیاری!
+ ولی بکهیون...
_ ولی بی ولی... من حالم خوبه، باور کن... رانندگیمم خوبه مطمئن باش!
سهون میدونست بک با اون لبخند شیرینی که ته جملش تحویلش میداد قصد تسلیم کردنش رو داره... دیگه کم کم داشت حقه هاشو یاد میگرفت... و میدونست امید داشتن به اینکه اون تردید رو از چشماش بخونه بی فایده س و متنفر بود ازینکه حتی نمیتونست از این بابت بهش خورده بگیره، چون این یه حس نگرانی افراطیِ مخصوص به خودش بود و میدونست نباید انتظاری ام ازش داشته باشه...
+ بکهیون من نمیتونم بذارم تنها بری...
از اونجایی که راه دیگه ای به ذهنش نمیرسید تقریبا با ناله گفت تا بک کوتاه بیاد... اما به جاش لبخند موذیانه ای رو لب های اون خودنمایی میکرد و انگار قصد داشت با تنگ کردن گوشه ی چشماش تو عمق نگاه نگرانش نفوذ کنه و قلب بی قرارش رو آب کنه
_ نــــکنــه نگران ماشینتـــی؟؟؟
با پوزخندی صداشو کشید اما تا افتادن شونه های سهون و پوکر شدن قیافه ش رو دید هیستریک خندید و فوری حرفشو پس گرفت
_ خیله خب خیله خب... نگران ماشینت نیستی، هاهاها!!!
+ یااا بکهیووون...
وقتی بک سوییچشو گوشه ی اپن دید و تو یه حرکت قاپیدش، سهون یبار دیگه شانسشو امتحان کرد و با بلند کردن صداش بهش اعتراض کرد اما...
_ زود برمیگردممم!
اون هیچ واکنش جدی ای به وا رفتن سهون نشون نداد و با همون لبخند کج گوشه ی لبش راه افتاد... سهون یه نگاه سرسری و بهم ریخته به افتضاح زیر سینک و کف آشپزخونه انداخت و با لعنتی که تو دلش به بدشانسیش فرستاد نتونست خودشو قانع کنه و تا حیاط دنبالش نره!
پا به پای قدم های کوتاه و پرعجله ش پشت سرش قدم برداشت و با زبون و مغزی که قفل شده بود به نشستنش تو ماشین نگاه کرد و کلافه نفسشو بیرون داد...
بهش نگاه کرد که درحالی که خم میشد و قفل فرمون رو باز میکرد از پشت شیشه نیشخند ذوق زده ای به چشمای گرد شده ش تحویل میداد... دیگه نتونست دووم بیاره و بالاخره با پشت انگشت چندتا تق رو شیشه زد و با نگاهش ازش خواست شیشه رو بده پایین... هنوزم فکر میکرد باید برای منصرف کردنش تلاش کنه ولی لعنت بهش چرا نمیتونست صاف تو چشماش نگاه کنه و بگه نرو!
_ هوم؟
بک عادی بود و انگار نه انگار که سهون داره جلوش زیرپوستی جِز میزنه!
+ بک، مطمئنی میتونی این ماشینو برونی؟ یکم برات سخت باشه شـ..شایـ..ید...
با خم شدن تو ماشین و آویزن شدن از پنجره حقیقتا قیافه ی احمقانه ای واسه خودش ساخته بود و بک که همون لحظه استارت زد و با لبخند بزرگی تو صورتش نگاه کرد فاصله ی ابروها و چشماش بیشتر شد...
_ برو مواظب باش خونه رو سیل نبره!
وا رفته بود و نمیدونست دیگه چیکار کنه... اگه بیشتر از اون پافشاری میکرد ممکن بود بک دلخور شه... اما دل خودش چی، که مثل سیر و سرکه میجوشید!
_ فعلا خدافظ سهونا!
قبل ازینکه حرکت کنه دستشو سمت گونه ی سهون دراز کرد و آروم لپش رو کشید... خودش بلافاصله پوزخند زد و کوتاه خندید اما سهون که دیگه ناامید شده بود و ماتش برده بود حتی غر هم نزد، فقط با یه لبخند نصفه نیمه و زورکی جواب نیش بازش رو داد و از ماشین فاصله گرفت...
وقتی ماشین آروم آروم از در های حیاط خارج میشد قدم های سنگینی پشت سرش برداشت و با تردید نگاهی به کوچه ی پهن و دور شدن بک انداخت...
ساکت و بی حرکت چند لحظه همونجا وایساد و تا وقتی ماشین کامل از دیدش دور بشه داشت به دل وامونده ی خودش فکر میکرد...
اون قرار بود با همین روال به زندگی ادامه بده؟
با قلبی که بدون بک انگار تپش نداشت؟
واقعا میتونست اونجوری دووم بیاره؟
***
هنوز ده دیقه نشده بود راه افتاده بود و حس میکرد کرختی تو بازوهاش و ضعفی که از صبح که بیدار شده بود زانوهاش رو سست کرده بود داره بیشتر میشه... به سهون گفته بود حالش خوبه و نگرانش نباشه، اما حالا خودشم نگران بود و میترسید پشت فرمون دچار گرفتگی عضلات بشه و دردسر درست کنه!
تا برسه ذهنش درگیر بود و کمی هم اضطراب داشت... نمیدونست اون درد عجیب چیه که تازگیا به جونش میوفته و گاهی حتی فعالیت روزمره ش رو هم دچار اختلال میکنه... باید حتما درموردش با جونگده حرف میزد و براش یه فکری میکرد...
تو محوطه ی بزرگ جلوی آزمایشگاه پارک کرد و همونجا تو سکوت داخل ماشین چند لحظه ای مکث کرد... با فکر کردن به تغییرات جدیدی که داشت تو بدنش اتفاق میوفتاد جفت دستاشو مقابل صورتش بالا برد و به لرزش انگشتاش نگاه کرد... اخماش تو هم رفت... نمیدونست جدیه یا نه... نمیدونست موقته یا مثل دمای بالای بدنش هر چند وقت یبار قراره خودی نشون بده... هیچی نمیدونست و این به هم میریختش...
از اونجایی که جونگده بهش گفته بود یکی دو روز نیست و الان فقط چند ساعت آزمایشگاس، زود به خودش اومد و بعدِ آه کلافه ای از ماشین پیاده شد... هرچند مطمئن نبود جوابی برای اون حال عجیبش وجود داشته باشه یا نه، اما حداقل حدس میزد جونگده بتونه دارویی بهش پیشنهاد بده که مثل تبش اون ضعف رو هم کمی کنترل کنه!
_ بکهیون!
با ریموت در ها رو قفل میکرد که یدفعه اون صدای لرزون تو گوشش زنگ خورد و با بهت برگشت... نگاهش بعد از چند لحظه توقف کردن رو شونه های پهن روبروش، آروم سمت صورت اون شخص سر خورد و تو چشمای غمگین و آشناش قفل شد
_ بکهیون... تو...
مات و مبهوت اون چهره بود و سر جاش میخکوب شده بود... صدای ضربان قلبش تو گوش هاش بلند شده بود و به لب های لرزونش موقعی که به سختی کلمات رو به زبون میاورد با لب های باز مونده نگاه میکرد...
_ ... باورم نمیشه!
از حالت نگاه خیس و شکسته ش میتونست بگه که اون صد برابرِ خودش شوکه و حیرت زده س...
+ چـ..چانیول!
وقتی بالاخره از شوک دراومد و اسمش رو زبونش جاری شد، چانیول میون بغض دردناکش خنده ی کوتاهی کرد که شونه ش رو لرزوند... بک دوباره زبونش برای چرخیدن قفل شد و با همون چشمای شگفت زده نگاهی به سر تا پاش انداخت و بی اختیار قدمی عقب رفت... دیدن اون ورژن جدید از دوست پسر سابقش بعد از گذشت پونزده سال به شدت غافلگیرش کرده بود!
_ تـ..تو کجا بودی؟... چطوری... این... عاححح...
چانیول به سختی جلوی بغض سمجش رو گرفته بود تا نترکه و نمیدونست چطور اونهمه سوال و ابهامی که بی رحمانه به ذهنش هجوم آورده بودن رو بدون لکنت به زبون بیاره... هرچی بیشتر به اون صورت تو اون فاصله ی نزدیک نگاه میکرد قلبش فشرده تر میشد و حواسش پرت تر... اون چشما درست به زیبایی قبل بودن، میتونست بگه پوستش حتی جوون تر و شفاف تر از قبل بنظر میرسید و امکان نداشت باورش شه برای بکهیون هم پونزده سال گذشته!
_ من... همه جا دنبالت گشتم... چه... چه بلایی سر خودت آوردی؟!
نگاهشو از مردمک های لرزون چشمای درشت چانیول گرفت و با رد شدن نفسی که مطمئن بود تا اون لحظه بی اختیار نگهش داشته بود اکسیژن به مغزش رسید و خودشو جمع و جور کرد:
+ خب... عام من...
برای ادامه دادن به حرفاش نیاز داشت دوباره نگاهش کنه... هرچند میدونست چشماش از حالت عادی باز تر شده و حتی شاید رنگ از صورت و لب هاش هم پریده، اما میخواست به چهره ی جدید و پخته ی چانیول که با چیزی که از پونزده سال پیش تو ذهنش ثبت شده بود تا حدود زیادی فرق کرده بود نگاه کنه و حس کنجکاوی و تعجبش رو ارضا کنه!
+ خب میدونستی که من... رو یه فرضیه کار میکردم... و خُـ..
_ تو واقعا اون آزمایش لعنتی رو خودت انجام دادی؟!
چانیول کلمه ی بعدی ای که قرار بود به همراه نفس سنگینی از گلوی بک خارج بشه رو با حرص و وحشتی که تو چشما و تن صداش مشهود بود قطع کرد و با خیز برداشتن جزئیِ شونه هاش به طرف بک باعث شد اون قدم دیگه ای به عقب برداره و ناخودآگاه دست لرزونش رو به ماشین بگیره...
+ مجبور بودم... هیچکس... حاضر نبود ریسک کنه...
لعنت بهش... صداش پایین اومده بود و دربرابر ابهت چانیول هیچ اختیاری رو شکسته شدن گاردی که معمولا جلوی همه بالا میگرفت نداشت...
صدای نفس های سنگین چانیول به گوشش خورد و نگاهش از روی شونه های بلند و پُرش بالا چرخید و رو چشمای نگرانش ثابت شد... ینی باید باور میکرد اون چشما بعد از گذشت این همه سال هنوزم مثل قبل بخاطرش رنگ نگرانی به خودشون گرفتن و از فکر بلایی که سرش اومده همون حالت حرصی و وحشی بودن توشون موج میزنه؟!
_ دیگه داشتم باور میکردم با سوهو گذاشتی رفتی...
بعد از سکوتی که واسه چند لحظه هوای بینشون رو مسموم میکرد چانیول دوباره به حرف اومد و به دنبالش پوزخند تلخی گوشه ی لبش نشست
_ همه جا دنبالت گشتم... تمام این سال ها به خودم اجازه ندادم فکر کنم انقدر نامرد و بی وفا باشی که یهو غیب شی و بذاری بری... کم کم داشتم قبولش میکردم که اونروز تو تلوزیون دیدمت...
نگاه شوکه ی بک که تا اون لحظه نتونسته بود درست و حسابی باهاش ارتباط بگیره بالا اومد و تو چشماش خیره شد
+ چرا دنبالم میگشتی؟
با اون صدای پایین و ضعیف، تمام تعجبش رو تو لحن کنایه آمیز سوالش جاری کرد
+ ... ما که همه چی بینمون تموم شده بود... چـ..چرا...
_ بکهیون...
ناباورانه به صورتش که تقریبا دیگه بی حس و بی تفاوت شده بود نگاه کرد اما بک به جای اینکه طبق انتظارش حرفاشو از نگاهش بخونه، فقط نگاهشو پایین انداخت و چند لحظه ای سکوت کرد...
+ من با کسی قرار دارم... الان نمیتونم باهات حرف بزنم...
سریع گفت و لب های نیمه بازشو رو هم گذاشت و آب خشک شده ی گلوش رو به سختی پایین فرستاد، نگاه سردشو ازش گرفت و به پاهای بی جونش حرکت داد و از کنارش گذشت...
_ بکهیون صبر کن!
چانیول فوری به خودش اومد و پشت سرش راه افتاد، هرچند بک بی توجه بهش قدم های تندشو به سمت در بزرگ و شیشه ای اون ساختمون برمیداشت و حتی نگاهی ام پشت سرش نمینداخت...
_ بک... با توام!
برای اینکه بهش برسه بین قدم های بلندش چند قدمی رو تقریبا دوید و از پشت بازوش چسبید و عقب کشیدش... بک به زور دست قوی و بزرگش چرخید و با قیافه ی درمونده و نگاه پر از التماسش مواجه شد، همون لحظه بود که لرزش دستش که دور بازوش پیچیده بود رو حس کرد و اخمی که برای اعتراض کردن بهش بین ابرو هاش نشونده بود ناخواسته کمی کمرنگ شد
_ خواهش میکنم... بیا باهم حرف بزنیم!
تا به حال چانیول رو اونطور آشفته و ناامید ندیده بود و این باعث میشد قلبش به رحم بیاد... به هرحال دلیلی ام نمیدید بخواد بهش سخت بگیره... درسته که برای اون همه چیز تازه بود و انگار فقط سه ماه از تمام اتفاقات بینشون گذشته بود، ولی برای چانیول پونزده سال بود!
+ باید یکم صبر کنی...
رو عضلات گرفته ی صورتش و چشمای ناراحتش نگاه مرددی چرخوند و به سختی حس شکستگی و فرو ریختن قلبش رو سرکوب کرد تا لحن صداش ضعیف و دلتنگ بنظر نرسه
_ میشه منم.. باهات بیام؟
یکم مکث کرد، تردید داشت اما وقتی دلیل خاصی برای مخالفت پیدا نکرد با حرکت آروم سرش قبول کرد که با هم برن...
***

_ آقا همه ی لوله ها پوسیدن... حالا این یکی رو موقتا تعمیر میکنم ولی باید یه فکر دیگه بکنین!
صدای اون مرد از گودال افکار پریشونی که داشت غرقش میکرد بیرون کشیدش و با حواس پرتی فقط سری تکون داد... طولی نکشید که دوباره اخماش تو هم رفت و انگشتش روی اپن ضرب گرفت...
هنوز یک ساعت نشده بود بک رفته بود و اون داشت به زنگ زدن بهش فکر میکرد و ازینکه میترسید با واکنش خوبی از طرفش مواجه نشه ته دلش فشرده میشد...
اما باید با اون دلشوره ی لعنتی چیکار میکرد؟!
***

_آره آره... من تازه رسیدم... اوهوم باشه... باشه مراقبم!
تو اون سکوت و جو عجیبی که تو اتاق جونگده حاکم بود وسط مکالمه کوتاهش با سهون دو سه باری رو صورت های بی حس جونگده و چانیول نگاهی چرخوند و بعدم سریع قطع کرد...
وقتی گوشیشو تو جیبش میذاشت کمی تو صندلی جا به جا شد و آب دهنشو قورت داد... نگاه های سنگین چانیول قرار نبود دست از معذب کردنش برداره و میدونست وقتی اون اونجاست و از آزمایش ها و تست هایی که کیم جونگده یکی یکی ازش میگیره چشماش هی گشادتر میشه و اخمش از تعجب و نگرانی غلیظ تر میشه، نمیتونه کامل حواسشو به حرفای جونگده بده!
_ بکهیون... باید بگم دمای بدنت تقریبا کنترل شده و بالاتر نرفته... تو این چند روز که تب شدیدی نداشتی؟!
نگاه متفکرش رو از اعداد روی تب سنج و اون برگه ی آزمایش گرفت و به بکهیون داد
+ عم.. نه... دیگه تبی به اون صورت نداشتم، فقط نمیدونم جریان این گرفتگی و ضعف عضلاتم چیه!
اینکه چانیول کنارش نشسته بود و با دقت داشت به حرفاشون گوش میکرد و گاهی نیم نگاه آشفته ای به نیمرخش مینداخت حسابی تو مضیقه قرارش داده بود و باعث میشد کمی دست و پاشو گم کنه...
_ بازم اسپاسم داشتی؟!
ابرو های جونگده بالا پرید و چشماش از تعجب گرد شد
+ نه مثل اونروز تو مصاحبه... ولی از اون موقع به بعد حس عجیبی تو تمام بدنم دارم... شبا موقع خواب پاهام سِر میشه و حتی تا صبح چند بار با دردِ گرفتگی از خواب میپرم... همش احساس خستگی و کرختی دارم و دوس ندارم از جام تکون بخورم!
ایندفعه سر چانیول کامل به سمتش چرخید و دیگه نیاز نبود بک چشماشو ببینه تا بفهمه چطور بهش خیره شده... انرژی ای که داشت از حالت نگاهش بهش منتقل میشد ته دلش رو خالی میکرد و باعث میشد ناخودآگاه انگشتاشو تو مشتش جمع کنه و رو نفس هایی که بی اراده حبس میشدن کنترلی نداشته باشه...
جونگده با توضیحات بک راجع به وضعیتش کمی تو فکر فرو رفت و دوباره نگاهی به برگه ی آزمایشش انداخت:
+ اوم... خب اینکه سطح پروتئین خونت کمی پایینه طبیعیه... تو مدت طولانی ای منجمد بودی و بدنت کمی ضعف داره... اینو باید با تغذیه حلش کنی... هوم؟ به بدنت پروتئین برسون... اون دارو هایی که بهت دادم هم کمکت میکنن... حالا برای اطمینان چندتا کپسول مکمل ویتامین و کلسیوم هم برات مینویسم
_ اوهوم... ممنون...
چشماش رو نسخه ای که جونگده مینوشت و مهر میزد ثابت بود که با جا به جا شدن چانیول رو صندلی کنارش و سرفه ی کوتاهی که باهاش گلوشو صاف کرد نگاهش آروم و با احتیاط سمتش چرخید
× عام... میگم یه سوال!
با حالت نامطمئنی که به خودش گرفت بالاخره توجه جونگده رو به خودش جلب کرد تا چیزایی که مدتی میشد ذهنشو درگیر کرده بود رو بپرسه
× کـــیم... جونــگده...؟
قبل ازینکه جونگده چیزی بگه اسمشو با مکث و درحالی که گوشه ی چشماشو تنگ میکرد با حالت سوالی به زبون آورد و ایندفعه باعث شد بکهیون کنجکاو شه و کامل سرشو به سمتش برگردونه
× درسته دیگه؟!
جونگده که کمی تعجب کرده بود لبشو جلو داد و دستاشو روی میز تو هم مشت کرد و همزمان با حرکت تایید سرش اوهومی گفت...
× همون کیم جونگده ای که همش تو کار سوهو موش میدوند؟!... هح.. همونی که باعث شد سوهو رو از دانشگاه اخراج کنن و بهش اجازه ندن تو هیچ آزمایشگاهی فعالیت کنه؟!
تهِ سوالی که با کنایه و بهت میپرسید رو با پوزخندی جمع کرد و درحالی که یه ابروشو بالا مینداخت و با یه طرف بدنش لم میداد به صندلی، منتظر شد لبخندی که آروم رو لب های جونگده مینشست محو شه و اون چهره ی کثیفی که درموردش شنیده بود رو لو بده
_ هاح... بله... من همونم!
جونگده بعد از یکم مکث با خنده جواب داد و همون نگاه محترمانه ش رو حفظ کرد... بک تقریبا نفسشو نگه داشته بود و به نیمرخ چانیول نگاه میکرد و ازینکه اونطور جسورانه جونگده رو معذب کرده بود حسی بین تحسین و تحیر داشت... هیچوقت فکرشو نمیکرد خودش بتونه اونجوری حرفاشو رک و راست تو صورتش بکوبونه
_ و بهش افتخار نمیکنم...
جونگده سعی کرد ارتباط چشمیشو با جفتشون حفظ کنه چون میدونست اون حرفا، حرفای بکهیون هم هست
_ من خام بودم و درگیر رقابت های بچگانه... باید اعتراف کنم که آدم خودخواهی بودم و واقعا پشیمونم...
نگاهش که رنگ تاسف گرفت و لبخند گرمش محو شد چانیول یکم خودشو جمع و جور کرد اما همچنان حالت چهره ش جدی بود و نشون نمیداد خیلی تحت تاثیر حرفاش قرار گرفته باشه!
یکم سکوت بینشون برقرار شد و هر کدوم واسه چند لحظه غرق فکر شدن تا اینکه جونگده دوباره لبخندی رو لب هاش نشوند و رو به بک کرد:
_ عام بکهیون... میخوام اینو برات تزریق کنم... میتونی اونجا پشت کاور روی تخت دراز بکشی.
بک که برعکس چانیول میخواست حرفای جونگده رو باور کنه وقتی تغییر حالت چهره ش رو دید، تا حدودی دلش نرم شده بود... و به محض اینکه جونگده ازش خواست سریع از جاش بلند شد و به سمت تختی که گفته بود رفت...
چشمای چانیول قدم هاشون رو دنبال کرد و وقتی هر دو پشت کاور رفتن سرشو برگردوند و بابت تمام چیزایی که تو اون چند دقیقه از وضعیت عجیب بکهیون گرفته تا حرفا و اعتراف جونگده شنیده بود نفسشو کلافه فوت کرد...
_ راستی بکهیون... ببخشید که اینجوری عجله ای بهت گفتم بیای... امشب تولد دخترمه و بهش قول دادم زود برم خونه!
جونگده که سرنگ رو آماده میکرد نیم نگاه خندونی به بک انداخت
+ عااااو... نمیدونستم تو یه دختر داری!
اون لبخند بزرگ و سافت، بی اختیار رو لباش ظاهر شده بود و نمیتونست چشمای ذوق زده ی جونگده رو ببینه و براش خوشحال نشه...
_ اوهوم... چهار سالشه... اون تمام زندگی منه!
+ هاح... عالیه... تولدش مبارک!
_ ممنون...
اون لبخند از رو لباش محو نمیشد، هیچوقت فکرشو نمیکرد جونگده روزی پدر بشه... شاید واقعا باید یه شانس دیگه بهش میداد و باور میکرد که اون عوض شده...
_ خیله خب راحت دراز بکش... این فقط یه مکمل ویتامینه... هر دو هفته یک بار باید تزریقش کنی...
+ اوهوم...
_ بک، راستی تو هیچوقت بهم نگفتی چطور از شر اون کپسول خلاص شدی... مگه تحقیقات و فرمول های یخ شکنت رو ندزدیده بودن؟
موقع تزریق اون مایع تو عضله ش چشماشو از درد جمع کرده بود که جونگده اون سوالو پرسید
+ عام... سهون پیداشون کرد
تزریق تموم شد و نفس حبس شدشو رها کرد
_ پیداشون کرد؟! از کجا؟!
+ عام... انگار یکی به اسم جینسو رسوندتش دستش...
+ عاح ممنون!
هنوز قیافه ش از درد سوزن تو هم بود که وقتی جونگده سرنگ خالی رو تو سینی میذاشت نیم نگاهی بهش انداخت و لبخند کوتاهی زد
_ خواهش میکنم...
وقتی مینشست و شلوارش رو درست میکرد متوجه تو فکر فرو رفتن جونگده شد
_ جینسو!... میشناختیش؟!... بنظرت میتونه زیر سر اون آدم باشه؟!
+ عاح من هیچی نمیدونم... فعلا که آب شده رفته تو زمین و خبریم ازش نیست...
کلافه از به یاد آوردن اون موضوع سری تکون داد و از تخت پایین اومد
+ میگم...
جونگده سمتش برگشت
+ تو که فکر نمیکنی من تا ابد باید با دمای ۳۵.۵ درجه زندگی کنم هوم؟
حالا که به خودش اجازه داده بود کمک ها و نیت خیر جونگده رو بپذیره میتونست باهاش راحت تر حرف بزنه
+ هوا داره گرم میشه... و من علاوه بر دارو خوردن خودمو خنک نگه میدارم... فکر نمیکنم این به معنی مثبت و عملی بودن اون فرضیه باشه!
_ اوهم... درست میگی، باید یه فکر اساسی کرد
+ عام... اگه بخوام آزمایش و تحقیقاتم رو دوباره شروع کنم... تو... تو کمکم میکنی؟!
با کلی تردید گفت اما درست طبق انتظارش با لبخند گرم و پذیرای جونگده مواجه شد
_ البتـــه... رو کمک من حساب کن رفیق...










𝕀𝕞 ℂ𝕠𝕝𝕕 𝕎𝕚𝕥𝕙𝕠𝕦𝕥 𝕐𝕠𝕦 Where stories live. Discover now