E01

1.4K 155 46
                                    

نمی توانم بگوییم که من سفیدم و تو سیاه


چرا که ما بخشی از خود را پیش هم جا گذاشته ایم


اگر تو گناهی و من پاکی،من آنجا با تو یکرنگ و عجین شدم؛که بهت دلبستم...

ساعاتی می شد که به گوشه ای از کلبه ی درون جنگل پناه آورده بود ، در زیر


نور مهتاب کبودی دست ها و بدنش را نگاه می کرد و مچ دستانش را که از فشار


دستنبند ها به درد آمده بودند، ماساژ داد . اشک می ریخت و از سوز سرما می


لرزید .صدای تپش قلبش گوش شب را کر کرده بود؛ چه بی قرار در سینه اش می


کوفت و او حتی کوتاه ترین جمله ای برای آرام کردن خود نداشت .زخم ها در هرجای بدنش نمایان بود و سوزششان بد امانش را بریده بود . بال هایش را دور


خودش پییچید شاید مقداری گرم شود.


در کلبه جز پارچه های پاره، شیشه و چوب های شکسته چیزی نبود کف چوبی


کلبه را لایه ای خاک پوشیده شده بود و چیز دیگری در نگاهش نمی آمد ، در محدوده ی شیطان بود و باعث ی شد عرق سردی بر روی جانش بنشیند،دیگر نه


راه پس داشت و نه راه پیش ،نمی توانست به قصر برگردد نه جایی را بلد بود که


قدمی فراتر بگذارد .اصلا دیگر خانه ای داشت؟خانواده ای داشت؟ همه چی را از


دست داده بود،چون دیگر تحمل درد را نداشت ؛با فرار از هرچه که داشت دست


کشید.تفاوت چه بر روزش آورده بود ، تفاوتی که در آن اختیاری نداشت ، تفاوتی


که هیچکس او را با آن نپذیرفت ؛ فقط با طرد کردنش هر لحظه قلبش را شکستند ، حتی پدر و مادرش.


صدای زوزه ی گرگ ها جنگل را پر کرده بود و گوش هایش را ازار می داد ؛ خود را بیشتر در تاریکی کنج کلبه قایم کرد . نور مهتاب کمی جلوتر از پاهایش


را روشن کرد بود و در تاریکی خود نمایی می کرد .چشمانش سنگین شده بود ؛ گاهی برای ثانیه هایی روی هم میافتادند و دوباره


به سختی بازشان می کرد . میترسید بخوابد و افراد پدرش پیدایش کنند؛ دیگر تحمل نداشت که فرار کرد اگر پیدایش میکردند تمام زحماتش به هدر می رفت .
همچنان به روشنایی نور مهتاب که زمین را روشن کرده بود، نگاه میکرد .خود هم نمی دانست درون اون روشنایی ماه به دنبال چیست اما حس خوبی به آن


نداشت با این حال نمیتوانست به آن خیره نشود .برایش عجیب بود که چه چیزی او را این گونه جلب خود ساخته بود که در آن نگاه کند و انتظار بکشد ،این را می دانست اگر امشب اخرین شب زندگی اش باشد دلیلش را حتما برای یک بار هم که شده در ان روشنایی می بیند.خستگی از پای درش آورده بود . چشمانش برای

The Blackness That Gave You To Me(Zsww)Where stories live. Discover now