E14

257 64 125
                                    

" کی بیدار میشه؟یه روز که خوابه."
با شنیدن صدای اطرافش، ذهنش هوشیار شد. به سختی پلکان خسته اش را باز کرد تا اطرافش را ببیند.عده ای بالا سرش مانده بودند و گهگاهی باهم درباره اش اظهار نظر می کردند.
به چهره هایشان نگاه کرد، در ذهنش آشنایی ای نسبت به آن ها احساس نمی‌کرد، اما برای عمیق فکر کردن زیادی خسته بود.
"هی هی بیدار شد. جوناس برو به مادر رانو بگو بیاد."
پسر بچه که تا آن موقع با چشمان درشتش به او خیره شده بود، سریع به بیرون دویید.
پیرمرد دستش را جلوی چشمان شاهزاده تکان داد.
"بیدار شو جوون، همه نگرانتیم."
دستانش را تکیه گاه بندش قرار داد و بلند شد. احساس گرسنگی و ضعف داشت، اما به خاطر خشکی لبانش، آب برای بدنش واجب تر بود.
پسری جوان لیوان آبی به دستش داد و کمکش کرد تا با حداقل نیرویی که داشت، آن را سر بکشد.
"بهتری؟"
لبخند بی جانی زد و سری تکان داد. نفسی گرفت، قبل از آن که قلبش بیشتر از این غریبی کند و بترسد باید از واقعیت ماجرا سر در می آورد.
"من... کجام؟"
پسر جوان با هیجان شروع به توضیح کرد.
"چندروز پیش اعلام شد که پادشاه معشوق سابقش رو، به خاطر خیانت و همدستی با جهنم مجازات کرده. هنوز هوا روشن نشده بود که بیهوش تو رو آوردن."
ییبو سرش از حجم اطلاعات تیر کشید. ذهنش آشفته شده بود. معشوقه ی پادشاه؟ من همسر پادشاهم. امکان نداشت که جان مقامش را از او گرفته باشد. اما به جرم خیانت با جهنم. این ماجرا زیادی مسخره بود!
"گفتی... اینجا کجاس؟"
با تعجب به او خیره شدند.پیر مرد که تا الان سکوت کرده بود گفت.
"عجیبه که مجازاتت رو ندونی. اینجا اِسفِیراس*، تو به گوی ابدی تبعید شدی."
چه کسی فکرش را می‌کرد، یک کلمه بتواند دل بشکاند، روح را فرو ریزد. آرزو ها را برباد دهد.
تمام تحولی که قرار بود برای ساماندهی زندگی اش انجام دهد. حال باید نیرو اش را جمع می کرد تا از هم نپاشد.
" چرا باید پدرم من رو تبعید کنه. من ازدواج کردم میتونست فقط بیخیالم شه."
بغض کرده بود و حجم زیاد ناراحتی باعث شد، صدایش کمی بلند شود. دست خودش نبود؛ از لحظه ای که بیدار شد و دیگر جان را ندید، دیوانه شد. عصبانی بود ولی می خواست حداقل کنار همسرش باشد. احمقانه بود حتی چیزی را هم به یاد نمی آورد، آخرین صحنه هایی که به یاد داشت همان سیاهچاله بود.
پیرمرد که از سرگذشتش خبری نداشت، سعی کرد آرامش کند. اما او بیشتر حقایق را نمی دانست.
" وقتی آوردنت تب داشتی و بدنت پر از کبودی های عجیب بود، انگار تو مسیر کوبونده بودنت به در و دیوار. احتمالاً الان هم داری به خاطر همون هذیون میگی."
جوان دست بر موهایش کشید.
"میدونی که ما همه برای ادامه ی نسل باهم ازدواج میکنیم. من همسرم تازه فوت کرده. بچه بود فقط ۹ سالش بود، چیزی از سموم نمیدونست. وقتی مادر رانو داشته دارو آسیاب می کرده. یه از شیشه هارو سر میکشه و با بچه ی توی شکمش فوت میکنه."
این حجم از اطلاعات مزخرف و کوته فکری برای ییبویی که همه چیز را به زمانش دوست داشت عجیب بود.
دختری که به جای کودکی کردنش طعمه ی مجازات های تبعید و افکار بزرگترها شده بود. اول که محکوم به قفس شد و بعد با ازدواج زود هنگام قفسش آنقدر قدر تنگ شده بود که شاید نمیفهمید، اما مرگ زود هنگام برایش بهترین سرنوشت بود.
"میدونی، ما شنیده بودیم آیواس یه زن زیباست. بعد که تو رو دیدم حدس زدم که احتمالا با جادو تغییر شکل دادی، که نگهبانا موقع اوردنت بهت تجاوز نکن. آخه میدونی اونا به همجنسشون میلی ندارن. بهتره راحت باشی من با اعضای گوی صحبت کردم تا تو همسرم بشی."
یک لحظه ییبوی آرام، کنترلش را از دست داد و سیلی محکمی به صورت جوان زد. آن قدر محکم که دستش از درد می لرزید. نیروی عجیبی داخل بدنش پیچید. بیچاره آن کودکی که به دست این شخص سپرده شده بود؛ حالا به راحتی او و یادش را خاک کرده بود و همسر دیگری میخواست.
"به عنوان یه شاهزاده، همیشه برای بازمانده های گوی احساس دلسوزی می کردم، چون اکثرتون به خاطر جرم یکی از خاندانتون مجازات شده بودید. این چرخه ی نامرد گوی بود که نسل به نسل تمام ریشه های اون فرد رو حبس می‌کرد. دستتون از دنیا کوتاه بود. براتون کتابای زیادی فرستادم و مطمئنم اگه دوبار ورق زده باشی راجب ارزش زن ها میفهمی. زن کالا نیست که تو به خودت جرات دادی که اینطوری راجع بهشون حرف میزنی. تف به ذات کثیفت که خودتو مرد میدونی."
جوان از عصبانیت سرخ شده بود.مشتش را بالا آورد که همان لحظه پیر زنی عصا به دست وارد شد.
"قبلا بهت نگفتم افکار ابلهانت رو برای خودت نگه دار؟"
لباس های ساده ای به تن داشت، با این حال آراسته بود موهای سفیدش را به زیبایی گیس کرده بود و روی شانه اش انداخته بود. به آرامی راه می‌رفت.مثل یه مادر پر از آرامش بود؛ ناخواسته لبخندی زد.
"مادر از کی تاحالا غریبه پرست شدی؟ من به‌ش گفتم همسرم شه، این کارم که جرم نیست."
پیرزن سرش را به نشانی احترام پایین آورد، انتظاری برای تعظیم از کمر نیمه خمش نمیرفت.
"شاهزاده، بهش توجه نکنید عادتشه که دیگرون رو با احساساتشون مورد هدف قرار بده. حدس میزنم چه اتفاقی براتون افتاده. شما هم گرفتار ذات پلید اون شیطان زیبا شدید."
شیطان؟ کاش آیواس یک شیطان بود...
اما آن زن دیو بود، خشم بود، مرگ تدریجی بود...
رانو شانه ی چوبی از کیسه کوچکی که به کمرش وصل بود درآورد. گوشه ی تشک نشست و موهای باز و بلند ییبو را شانه زد. مانند مادری که ییبو هیچ وقت وجودش را حس نکرد.
"تو زیبایی، تو پر از عشق و محبتی. وقتی که آیواس با ظاهر تو، تحویلت داد. از ذات سرد و سیاهش متوجه شدم که تو نیستی. شاهزاده ی من تو به تمامی ساکنین اسفیرا، فرصت های کوچک دادی تا زندگی بکنن."
ییبو همیشه هنگام تحویل زندانی، شخصا همراهی اش می‌کرد. با گاری های بزرگ ، پارچه و لباس چوب و املاح خانه سازی می‌فرستاد. حقیقتا اسفیرا پر از نفرین بود ولی تبدیل شد به یک دهکده ی کوچک و صاحب این دهکده قطعا خود شاهزاده ی بهشت بود. ییبو اسفیرا را از کویری که فقط جسد ها را در طول زمان در خود دفن می‌کرد، به جایی برای زندگی تبدیل کرد.
"عمر بی نهایت شما ازتون گرفته شده، پس شما جزای کار اشتباهتون را با زندگی محدودتون پرداخت کردید ولی مطمئنم اونقدر خطاهاتون بزرگ نبوده که مجبور به خوردن سنگ و ماسه شید. حق زندگی دارید اما کوتاه تر و حتی دردناک تر. اینجا رو آیواس ساخت تا از معشوقه ها و افراد حرمسرا انتقام بگیره. اما به مرور زمان تبدیل به اسباب بازی پادشاه شد."
دوباره ادامه داد.
"راهی هست که بتونم از گوی خارج شم؟"
چهره ی مادر رانو غمگین شد.
"مرگ آیواس تنها راه خلاصی از این زندان ابدیه. ما امیدوار بودیم که تو بزرگ بشی و اونقدر قدرت داشته باشی که بتونی اون عفریته رو شکست بدی."
راهی نیاز داشت تا با اهالی جهنم صحبت کند، دیابلوس و شاید حتی جان. شاید عروسکی بود که زیر بار ظلم های جان له شد؛ اما این منطق که او عشق واقعی اش است باعث می‌شد، نگرانش شود.
سریع از جایش بلند شد که سرگیجه عجیبی گرفت و زمین خورد.
"پسرم، باید بیشتر مراقب خودت باشی. وقتی که یه زندگی دیگه داخل بدنت جریان داره باید اول به اون فکر کنی که بیشتر حواست به سلامتی خودت باشه."
حرف مادر مانند ناقوسی در سرش به صدا در آمد و انعکاس پیدا کرد.
یه زندگی دیگه...
یه زندگی دیگه...
یه بچه، ثمره ی خودش و همسری که کنارش نیست.
چشمانش اشک آلود شد. دستی بر شکمش کشید.
هق هق کرد. رانو را که در دقایقی کوتاه بهش نشان داد محبت مادری یعنی چه، به آغوش کشید.
"الان وقتش نیست... وقتی انقدر تنها و بی‌دفاعم، وجود این بچه برای من از صد تا مجازات بدتره."
دست های نوازشگر پیرزن پشتش را نوازش کرد.
"پسرم، بچه ی تو کامل کننده ی روح توعه و خدا به تو این شانس رو داده که توی مشکلاتت تنها نباشی، همسرت نیست ولی تو یه همدم داری که از وحود دوتاتونه"
زمزمه وار ادامه داد.
" تو الان بی دفاعی، آسیب پذیری ولی تو قراره شعله ی زیر خاکستر باشی. تو برترین میشی، قویترین میشی و به بچت یاد میدی که هیچ کس ضعیف نیست. خداوند به تو و فرزند داخل شکمت رحم میکنه و به زودی سولمیتت رو بهت میرسونه.اما تا اومدنش تو فرصت داری که تغییر کنی. تنهایی باعث میشه بزرگ بشی... "

The Blackness That Gave You To Me(Zsww)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang