E18

201 59 67
                                    

قسمت هجدهم:

هر روزی که می‌گذشت فرزندشان بزرگ‌تر می‌شد و دلبستگی ییبو بیش‌تر؛ آن بچه دلیل زندگی ییبو شده بود.
جان هر‌روز به دیدنش می‌آمد، روزها را با خیره شدن به همسرش سر می‌کرد و شب‌ها را با نوازش کردن موهایش.
چه کسی فکرش را می‌کرد که یک روز اسفیرا آن قدر بی پناه باشد، پادشاه جهنم در آن گوی سرگردان بود.
قدم می‌زد، فکر می‌کرد اما مقصدش همیشه اتاق ییبو بود. دیگر نمی‌دانست چه کار کند، همسرش چشم دیدنش را نداشت. گذر زمان نه تنها نفرت ییبو را کم نکرد بلکه بیش‌ترش هم کرده بود.
آخرین باری که دستش را گرفت، شاهزاده دیوانه‌وار جیغ می‌زد، فرار می‌کرد. هیچ‌کس نمی‌دانست ییبو چرا دیوانه شد، چرا از ترس می‌لرزید. چرا فریاد می‌زد که «تو نمی‌تونی ازش محافظت کنی!»
وقتی به دیوار برخورد کرد، سرش را بالا آورد و به کلبه‌ی ییبو نگاه کرد.
در را باز کرد و داخل رفت.
آرتور کنار تخت نشسته بود؛ به جان نگاه کرد و بلند شد.
"دوباره داشت غذا رو پس می‌زد، وقتی بهش گفتم بچه نیاز داره قبول کرد بخوره. تموم روز داشت شکمش رو نوازش می‌کرد."
نگاه پر از افسوسی به ییبو کرد.
"کی فکرش رو می‌کرد که ۴۰ روز بگذره و صداش رو فقط زمانی بشنویم که سرت داد می‌زنه!"
جان بغض کرد و دست روی شانه‌ی آرتور گذاشت.
"نفرت زبونش رو باز می‌کنه. حاضر بودم دوستم داشته باشه ولی هیچ وقت صداش رو نشنوم؛ اصلا کر بشم ولی دوستم داشته باشه!"
آرتور آهی کشید.
"الان همه‌ چیز خراب شده ولی با شناختی که از ییبوی سابق داشتم، هنوز دوست داره، تو پدر بچه‌شی!"
جان را به سمت تخت هل داد.
"حواست باشه فقط به شکمش دست بزنی، این روزا به خاطر بارداریش حالش زیاد خوب نیست بهش شوک وارد نکن!"
تنها کورسوی امید جان، کنار تخت نشست و دستش را روی شکم ییبو کشید و به همسرش خیره شد.
"بهم اجازه می‌دی بچمون حسم کنه ولی خودت رو... کاملا ازم گرفتی! می‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده؟ خسته شدم... خیلی خستم."
با دست ضربه‌ای به سر خودش زد.
"می‌دونم حقش رو ندارم... ییبو یه فرصت بهم بده، اشکام خشک شدن، نفسم دیگه به زور بالا می‌آد. ییبو...ییبوی من."
دستش را آرام روی شکم ییبو کشید و برجستگی را نوازش کرد.
"ییبو عاشقتم، ییبو دارم می‌میرم....خ‍...خواهش می‌کنم!"
سرش را روی لبه‌ی تخت گذاشت و اشک ریخت.
شاهزاده چشمانش را باز کرد و صدای گریه‌ی مردی که کنارش نشسته بود را شنید.
این روزها عجیب درونش غوغا بود، نمی‌توانست واکنشی نشان دهد می‌ترسید؛ می‌ترسید فرزندش جزو همان از دست رفته‌ها بشود.
«جان همه‌ی عزیزاش رو از دست می‌ده.» جمله‌ای که این روزها ملکه‌ی ذهن ییبو شده بود.
آن روز وقتی از خواب بیدار شد کمی قدم زد، جان و آرتور را کنار هم دید. برایش رابطه‌ی کنونی، دشمنان سابق عجیب بود؛ کنجکاو شده بود که درباره‌ی چه موردی صحبت می‌کنند.
کاش آن روز کر می‌شد، کاش کور می‌شد و آن‌ها را کنار هم نمی‌دید، کاش آن روز فلج می‌شد و از اتاقش بیرون نمی‌رفت...
اما دیر شده بود، ییبو همه چیز را شنید و اُودِی شد جنون شاهزاده...
هرروز زجر می‌کشید، مثل آن که عزای فرزند از دست رفته اش را گرفته است؛ یا سپری محافظتی برای فرزند به دنیا نیامده‌اش شده است.
جان والدینش را از دست داد، برادرش را از دست داد، حکومت و جاودانگی‌اش را از دست داد.
چه تضمینی برای سلامت جان فرزندش بود؟
ییبو قضاوت و حکم کرد، خودش را از جان گرفت تا فرزندش در امان بماند.
حالا بعد گذشت روزها دیگر مغزش با دیدن جان فریاد نمی‌کشید، بلکه قلبش غوغا به پا می‌کرد.

The Blackness That Gave You To Me(Zsww)जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें