E20

202 49 43
                                    

بی زحمت ووت بدید 🙏

به دنیا آمدن فرزندشان آنقدر به ییبو فشار آورده بود که پسر تا دو روز بعدش بیحال بود و به سختی تکان می‌خورد.
انقدر فضای دورشان سوت و کور شده بود که صدای اعتراض شاهزاده درآمد.
" چرا کسی نمی‌آد؟ اون همه ذوقشون الکی بود؟ من و پسرم دو روزه منتظرشونیم!"
درست بود، هیچ کدام از اهالی اسفیرا به دیدن ییبو نیامد، حتی آرتور! دلیل این غیبتشان را فقط جان و آیواس می‌دانستند.
آیواس که به دیوار تکیه داد بود، نیشخندی زد.
"نمی‌خوای بهش بگی؟ شاید این طوری کم‌تر غر بزنه!"
با اتمام جمله آیواس، ییبو نگاهش کرد.
"جان! چیزی شده ؟"
اضطراب قلب پادشاه جهنم را لرزاند. باید دروغ می‌گفت؟ یا حقیقت تلخ را بیان می‌کرد.
آیواس دستش را تکان داد.
"من بگم؟"
ییبو با چشمان خشمگین نگاهش کرد.
"بگو!"
آیواس با بیخیالی و تمسخر خاک لباسش را تکاند و گفت.
" هیچ اسفیرا... بوممم پودر شد!"
جان لرزش را در پاهایش احساس می‌کرد، دست بر دیوار گرفت و با حداکثر سرعتی که توانست از کلبه بیرون زد. چند قدم از در کلبه فاصله نگرفته بود که روی زانوهایش افتاد.
اشک‌هایش پشت سرهم بر روی گونه‌هایش می‌ریختند، لرزش دستانش را با چنگ زدن زمین، ندید گرفت.
مقصر بود؟ فکرش را هم نمی‌کرد که وردی که زمزمه می‌کند، عواقبش انقدر آزار دهنده باشد.
آزار دهنده؟! قلب جان از شدت درد در حال انفجار بود.
از واکنش ییبو می‌ترسید، اگر می‌فهمید و ترکش می‌کرد؛ پادشاه جهنم دوباره زنده می‌ماند؟
ترس نبود ییبو شده بود تاوان گناهانش،همچون ماری سمی بر تمام افکار و وجودش، زهر وارد می‌کرد.
از گریه‌ی زیاد به هق هق افتاده بود. ناگهان صدای گریه‌ی فرزندش را شنید. بلند شد و به داخل اتاقشان برگشت. ییبو در تخت تکانی خورد.
صدایش از گریه‌ی زیاد گرفته بود.
"بخواب، من حواسم بهش هست!"
شاهزاده لبخندی زد و به خواب رفت.
بالا سر تخت نوزاد رفت. خدا چقدر بخشنده بود که عمری دوباره به او داده بود. ییبویش شده بود جانش و پسرش حکم عمری دوباره برایش داشت.
فرزندش را به آغوش کشید. آرام قدم بر‌می‌داشت و پشتش را نوازش می کرد.
برای همدم کوچکش لالایی زمزمه می‌کرد.
آرامش الانشان را به فداکاری آرتور و مردم اسفیرا مدیون بود. در این زندگی که نتوانست اما در زندگی بعدی از جانش برای جبران مایه می‌گذاشت.
آیکو کوچکشان شاهد همه چیز بود، عمویش تاوان قول پدرش را داد و جانش را از دست داد.

_فلش بک( دو روز قبل)_
آرتور دستی روی سر نوزاد کشید.
"پسر ییبو، مثل خودشه، زیبا و آروم با لطافت گل! "
نگاهی به جان کرد.
"امیدوارم در آینده ی مردانگیش به پدرش بره!"
ضربه های آرومی به پشت جان زد.
"پدر شدنت رو‌ تبریک می‌گم مرد! تو یه پدر فوق العاده ای!"
جان نگاهی به همسر بیهوشش انداخت و از دردی که کشیده بود، غمگین شد.
مطمئنا پسرشان می‌توانست مرهمی برای دردهای ییبو باشد.
"فکر کنم وقتش رسیده که به شرط هایی که گفتم عمل کنی!"
آیواس با خوشحالی حرفش را به زبان آورد.
جان مردد پرسید.
"چ‍...چه شرط هایی؟"
آرتور کنارش با اخمی به آیواس خیره شد.
خاله رانو هم آن‌ها را زیر نظر داشت. می‌دانست این ساحره‌ی نحس محبتش بی‌طمع نیست، اما الویت همه‌شان ییبو بود.
"اممم بذار فکر کنم... نظرت چیه با یه سکس پر شور شروع کنیم؟"
شاید هرگز کسی همچنین چیزی را در زندگی‌اش احساس نکند، اما جان حس کرد همچون آواری فرو ریخت.
آرتور از شوک به اطراف نگاه می‌کرد تا به ذهنش فرصت فهم جمله آیواس را بدهد. اما چرا هرچه به معنی جمله فکر می‌کرد، بیش‌تر حس نابودی می‌کرد.
دستش را بر روی شانه‌ی جان گذاشت. ترس جان را درک‌ می‌کرد، از الان درد ییبو را بعد از فهمیدن این موضوع حس می‌کرد.
این رابطه دوباره جوانه زده بود، قرار نبود دوباره از ریشه کنده شود.
قدمی جلو گذاشت.
"من می‌تونم راضیت کنم!"
آیواس پوزخندی زد.
"چرا فکر کردی من بی‌خیال همچنین افتخاری می‌شم و تو رو قبول می‌کنم؟"
آرتور ترس و حال بدش را پشت نیشخندی پنهان کرد.
"تو نیازی نداری که به همچین چیزی بخوای افتخار کنی، چون قبلاً همه ی افتخارات رو مال خودت کردی. کم‌تر کسی با پادشاه‌های جهنم و بهشت خوابیده‌... عام ببخشید بذار حرفم رو اصلاح کنم تو نه تنها باهاشون خوابیدی بلکه معشوق و مادر بچشون بودی!"
آیواس از خشم لب‌هایش را روی هم فشار می‌داد.
"نمی‌ترسی همین الان بکشمت؟"
آرتور خنده ای کرد و کاملا جان فرو ریخته رو پشت جثه‌اش پنهان کرد.
"دلت می‌آد؟ من هم اصیل زاده‌م، هم جذابیت زیادی دارم. خودتم می‌دونی می‌تونم راضیت کنم. مطمئن باش تو تخت بهتر از هرکس دیگه‌ای می‌تونم به فاکت بدم!"

The Blackness That Gave You To Me(Zsww)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt