E25

170 41 13
                                    

حتما نوشته های زیر خونده بشه❗

سلام وقت بخیر🤍🌱
لازم دونستم این بار قبل اینکه شروع کنید این پارت رو بخونید، بک سری نکات رو بگم.

خواهشا به هیچ عنوااااان از دید مذهبی و تعصبی این پارت رو نخونید.
شاید یه دید کلی داشته باشه ولی نه اینکه من بخوام چیزی رو زیر سوال ببرم و صرفا ساختگیه.
تاکید میکنم همه چیزایی که نوشتم ساخته ی ذهنه.

❗جمع بندی سریعی بود،ولی  چیزهایی که قبلا بهشون اشاره شده بود و یا مشابه اون وقایع رو تو پارت های قبل داشتیم، کش دادنش کار اشتباهی بود.
( از جایی که من قصدش رو نداشتم این فیک رو خیلی طولانی کنم.)

❗این پارت رو میشه یک جورایی پایان وقایع جهنم و بهشت دونست و از پارت بعد همه چیز قراره تغییر بکنه. پارت های بعدی به عنوان پارت های اکسترا اپ میشن.

❗در آخر ووت و کامنت لطفا فراموش نشه.
_____________________پارت بدون ادیت________

بارداری ناگهانی ییبو، باعث شده بود شادی‌ خانواده‌یشان دو چندان شود. هرچند غیرمنتظره بود و با اتفاقات آن شب جان دیگر  بیخیال فرزند دوم شده بود و تمرکزش روی برگرداندن همسرش بود.
اما خدا نعمتش را از آن‌ها دریغ نکرد و برای والدین بزرگ‌ترین نعمت فرزندی بود از وجودشان.
این واقعیت بود که خدا تمام خواسته‌ها و آرزوهای آفریده‌هایش را ثبت می‌کند و در زمان مناسب تقدیمش می‌کند.
جان پادشاه جهنم بود، وارث ابلیس بود با این حال بعد از سختی‌هایی که پشت سر گذاشت، تمام قد تسلیم خدا شده بود.
تسلیم خدایی که از سر تقصیراتش گذر کرد، تاوانی که داد شاید قدری از گناهانش را هم در بر نمی‌گرفت اما خدا این خوشبختی را به او و ییبو بخشید.
شیطان باشی یا کافر زمانی که برای زندگی‌ات صادقانه بجنگی و درست قدم برداری؛ معجزه‌ی خدا را می‌بینی.

خدایی که با تمام اطف و محبتش، فرزندی به شیرینی عسل به آنها داد. تو راهی‌شان مانند دانه‌ای بود که در خاک عشق کاشته بودند و حالا جوانه زده بود.
کدام شیطانی می‌توانست در برابر این خدا بایستد؟
شاید هم جان شیطان نبود او پر از عشق به خدا بود؛ مادری که از ابتدای آفرینشش تا زمان مرگش، عشقش را از یاد نبرد.
از آن عشق گفت و نوشت؛ لیلیث عشق به خدا را برای فرزندش به ارث گذاشت.
شاید ابلیس عاشق هم به خاطر حسادتش محاکمه شد، حسادت به موجودی به نام انسان!

او شیائوجان بود؛ رأس سلطنت جهنم بود، اما با بال های سفید و با قلبی پر از عشق...
.
.
.
دستش را روی شکم برجسته‌ی همسرش گذاشت. همسرش در  اوخر دوران بارداریش بود، هر چند این دوران ساده نگذشت. ییبو درد و ضعف جسمانی زیادی داشت و جان با هر ناله‌ی ییبو روحش سوزانده می‌شد.
پسر جوان با دیدن چشمان نگران همسرش لبخند بی‌جانی زد.
"هی...عزیزم چت شده.. اهه... نگران نباش... دیگه عادت...اخخخ...کردم."
دستان یخ زده‌ی پسر را گرفت،  دستانش از درد می‌لرزید و آن را احساس می‌کرد.
"یییو نغس عمیق بکش، لعنتی این دفعه خیلی داره طول می‌کشه."
جان عصبی با نوک پایش مداوم روی زمین ضرب می‌زد و استرسش را به این شکل کنترل می‌کرد.
ییبو ناله‌‌ای بلند کرد و به ملافه‌ی رویش چنگ زد.
درد داشت از حد تحملش فراتر می‌رفت. خودش هم دلهره داشت، این درد داشت متفاوت از دردهای هر روزه‌اش می‌شد.
"جان.... آههه‌...!"
ناگهان به هق هق افتاد.
مقاومت دیگر کافی بود، دیگر نمی‌توانست.
"دیگه... آیییی... درد داره....جاااان!"
جان که تا الان خودش را با کمک قدرت‌هایش به زمین میخ کرده بود تا به خوش بین بودن ییبو اعتماد کند؛ با شنیدن فریاد ییبو، دادی زد و اجازه‌ی ورود داد.
اکیدنا و چند پیش خدمت وارد اتاق شدند. کسی مچ دستش را گرفت و به بیرون کشید.
"لعنت بهت تایفون بذار برم تو!"
می‌دانست باید همان بیرون بماند ولی مگر می‌شد قلبش را آرام کرد؟ صدای فریادهای ییبو همچون خنجری به جان قلبش افتاده بود و پاره پاره می‌کرد.
تایفون جسمش را کنترل می‌کرد و دیابلوس روحش را.
و چه عجیب بود که پادشاه جهنم اختیارش را دست آن دو داده بود.
شاید در آینده برای فرزندانش عشق را این گونه توصیف می‌کرد.
یک حس که نشانه‌های زیادی دارد و امکان است با حس‌های دیگر اشتباه گرفته شود.
حس وابستگی
حس دوست داشتن
حس نیاز
حس توجه
حس خودخواهی
عشق مادر احساسات بود و تمام این‌ها را در خود داشت.
آنقدر قوی بود که بال پرواز می‌داد و شخص را به اوج می‌برد.
گاه همان بال پرواز را از ریشه نابود و می‌کرد و مقصد اوج را به سقوط آزاد تغییر می‌داد.
گاه شجاعت می‌داد و گاه خوار و ضعیف می‌کرد.
همان عشق به جان قدرت مقاومت و امید داد و در لین لحظه پاهایش را جوری سست کرده بود که روی دو زانویش بیفتد.
"خدایا معجزه‌هایی رو که بهم دادی ازم نگیر!.... ییبوی من،روحم آسیب نبینه. خدای من نعمتت رو سالم به این دنیا بفرست."
با شنیدن صدای گریه‌ی نوزاد چشمانش را بست و با تمام وجود اشک ریخت.
"م‍...منونم.... ممنونم!"
سریع تایفون را کنار زد و خودش را داخل اتاق پرت کرد.
ییبو حال روی تخت آرام گرفته بود، اما بدنش پوشیده از عرق بود با این حال هاله‌ی طلایی دورش هنوز کامل از بین نرفته بود.
اکیدنا به سمتش آمد. نوزاد را که در میان پارچه‌ای پیچیده شده بود؛ در آغوشش گذاشت.
"تبریک می‌گم سرورم، خداوند به شما دختری به زیبایی مهتاب داده."
دختر؟ درست بود دختر او.
به نوزاد که در آغوشش آرام به خواب رفته بود نگاه کرد.
فرزندی سرشار از آرامش.
سرش را رو به سقف گرفت و زیر لب با خدا سخن گفت.
"من بخشیده شدم... تو من رو بخشیدی! از آفریده‌هات بهترینش رو به من دادی. همسرم، پسرم و حالا دخترم.
هرگز فراموش نمی‌کنم، قول می‌دم!"
به سمت ییبو رفت.
بوسه‌ای بر پیشانی‌اش زد و نوزاد را در آغوش آرومایش گذاشت.

The Blackness That Gave You To Me(Zsww)Where stories live. Discover now