E12

232 71 57
                                    

قسمت دوازدهم

عشق واژه ی عجیبی است. عمرت را صرفش میکنی، عقلت را بر باد می دهی، قلبت را تقدیم میکنی و زمانی که آن شخص برود!
چه می شود؟ باید گریست؟ خندید؟ برای آزادی به دست آمده جشن گرفت یا برای قلب شکسته عزاداری کرد؟
تا عاشق نباشی نمی فهمی چه دردی می‌کند جای خالی قلب در سینه. درد دارد که هوا را به آغوش بکشی. به جای عطرش سرما را تنفس کنی. تنفس؟ مگر می شد در جایی که معشوقت نیست نفس کشید!
«عشق مثل الاکلنگه. هر کودومتون ، یک طرف بازی هستید و تا زمانی این شادی ادامه داره که باهم پستی و بلندی ها رو تجربه کنید.
هیچ جذابیتی نداره وقتی همش بالا باشی یا همش پایین . وقتی جان سه سالش بود، زمانی که تنها بود به جای همبازی، سنگ می ذاشت و به کمک خدمتکارا سوار می‌شد؛ بعد از بالا ماندن خسته می شد و ساعت ها پایین می موند و به جایگاه خالی مقابلش خیره می شد.
من عشقم رو از دست دادم. من و عشق ممنوعم حتی به عشق نرسیدیم چه برسه که پستی بلندی‌ها رو تجربه کنیم.
اما امیدوارم کنار پسرم، کسی باشه که وقتی بالاست از پایین حمایتش کند و پسرم گاهی کوتاه بیاید تا عشقش اوج‌ رو هم تجربه کنه و زندگیشون گرفتار یکنواختی نشه.»

ییبویی که ساعت ها روی زانو هایش نشسته بود، گیج بود، حالت تهوع داشت. سیاهچاله بوی نم می‌داد و این بو دیوانه اش می کرد.
صدای قدم هایی را شنید.دیابلوس دست بر روی شانه هایش گذاشت. نفسش را با صدا بیرون داد. اگر قرار بود عشقش را از دست بدهد، چرا بعد لعنتی اش تنهایش نمی گذاشت؟
"میشه... یه چیزی بخوام؟"
دیابلوس هنوز از مسافتی که به تندی طی کرده بود، نفس نفس می زد و حالا شاهزاده ی مقابلش با غمی که در صدایش بود، خواسته ای داشت.
"البته، هرچی باشه."
ییبو که انتظار این جواب را داشت پوزخندی زد.
"میشه بری؟ خستم."
ترس در چهره ی پادشاه جهنم پدیدار شد. نه، نباید این گونه می شد. اگر ییبو نباشد چطور می توانست جان را راضی به زندگی کند؟
حس خودکشی پسر بزرگتر را تا کنون با عشق ییبو آرام کرده بود. حالا باید چه کار می کرد؟
"جا زدی؟ مگه تا چند ساعت پیش تنها چیزی که تو چشمات می دیدم عشق به جان نبود؟ چیشد ییبو جوابمو بده"
شاهزاده با چشم های بارانی اش به فرد مقابلش نگاه کرد.
"درد تو چشمامو می‌بینی؟ من عشقم رو از دست دادم ، حسش تو قلبمه اما من خودش رو از دست دادم.
هیچ کودومتون تا حالا فکر کردید من چرا باید بشم مترسک تمرینتون و منو به عنوان دشمن فرضی بزنید، له کنید و من باز سرپا شم؟
انقدر توی سرم پر سواله که حتی نمیتونم به سوالای تو جواب بدم پس فقط تنهام بزار."
دیابلوس در عمق تیله های مشکی شاهزاده غرق شد و به قلبش نفوذ کرد.
بی گناه ترین فرد میانشان ییبو بود. و با حداقل اختیاری که از خودش داشت باز هم برای جان عاشقی می‌کرد. آن دو به یک دیگر خیره شدند و در بین نفر سومی لبخند میزد.
دیابلوس در روح جان خوشحالی می‌کرد، در لحظه ای که حتی فکرش را هم نمی کرد، جان برگشته بود.
وقتی لب های پادشاه جهنم روی لبهای ییبو قرار گرفت، سرش را عقب کشید.
" فراموش نکن من مال جانم پس ازش سواستفاده نکن."
جان لبخندی زد.
"درسته تو مال شیائو جانی، تو مال منی..."
عمیق ‌لب‌های شاهزاده را بوسید. مثل آنکه جانش را به آن لب ها وصل کرده بودند. دستانش صورت ییبو را قاب کرد، سرش را کج کرد تا تسلط بیشتری داشته باشد.
ییبو پر از ناامیدی بود، هر زمانی برای آمدن جان خوشحالی کرد، طوری رفت که دردش او را زمین زد.
سرش گیج می رفت و چشمانش تار می دید.شاید از تشنگی و گشنگی توهم می زد . ترجیح می‌داد این بوسه ی شیرین توهم باشد تا یک تجاوز...
دست بر موهای چرب و خیس ییبو می کشید. هر بار که درگیر خشمش می شد، از ترس می فت و قایم می‌شد؛ میترسید در جهنم آتشی صدها برابر برپا کند. از وقتی ییبو را به جهنم آورده بود، آتش خشمش تنها دامن او را می گرفت و تا زمانی که سوتفاهم های بینشان برطرف شود، تنها کاری که ازش بر می آمد فرار بود.
زمانی تمام ترس هایش در پدرش خلاصه می شد و بعد از او تنها از خودش می‌ترسید. می ترسید به گل زیبا و ظریفش آسیب بزند و در هم بشکنتش.
این همان ییبویی نبود که دست گل را به دستش داد. این پسر تمام قد شکسته بود، به اندازه ی سالیان سال پیرشده بود و آنقدر در غم فرو رفته بود که نفس هایش هم افسردگی گرفته بودند و کند شدند.
شل شدن بدنش را در آغوشش حس کرده بود. این عشق یک روز او را خوشحال می‌کرد و صد روز تا دم مرگ می کشاندش.
"خوابت برد عزیزم...ییبو"
به صورت پسر نگاه کرد. رنگ پریده بود و این قلب عاشق جان را ترساند.
بغض کرده بود و دست بر صورت ییبو می کشید.
"ییبو... ییبوی من، عشق بیچاره ی من"
سر پسرک را به سینه اش می فشرد اشک می ریخت. دست بر پوست تب دارش می کشید و با داغی بدن معشوقش می‌سوخت.
"من عوض میشم، من اذیتت نمی‌کنم تو فقط بلند شو، ییبو من طاقت ندارم اینطوری ببینمت، پاشو ببین دارم گریه می‌کنم... پاشو اشکای مردتو پاک کن."
جان فکر می‌کرد قرار است ییبو را از دست بدهد، اخرین بار مادرش را به همین شکل در آغوش پدرش دید و بعد از آن دیگر مادر نداشت.
تایفون که با دویدن دیابلوس نگران شده بود، از دور مراقب اربابش بود. با بلند شدن صدای گریه جان سریع به سمتش رفت و وضعیت را بررسی کرد.
به جان کمک کرد تا ییبو را به داخل اتاق مشترکشان ببرد. سردرگم شده بود، در جهنم طبیبی وجود نداشت. اهالی جهنم بیماری را حس نمی‌کردند، تنها درباره اش شنیده بودند. اکیدنا فقط جراحت های خارجی را با جادو و طلسم درمان می کرد. اما ییبویی را که روحش اسیر سیاهی جهنم شده بود را می‌توانست درمان کند؟ جهنمی که اوج‌ فلاکت و درد بود. مانند زخمی عفونت کرده بود که درمان نداشت.
برای شاهزاده ی ضعیف و معصومشان باید راه درمانی پیدا می‌کرد تا آلوده ی کثافت های این سرزمین نشود. به دنبال اکیدنا رفت.
برای تب تنها راه درمان شستشو با آب سرد بود. در آتش جهنم سرما را از کجا پیدا می کردند.
" ارباب، باید تب ملکه رو با آب سرد پایین بیاریم."
جان دست ییبو را به پیشانی اش چسبانده بود و اشک می ریخت. سریع به بیرون دویید، به سمت چاه رفت و سطح را درونش انداخت، تایفون سرش را پایین انداخته بود، از چاه بخار بلند می‌شد. هرچقدر تلاش می کردند، در این سرزمین آتشین ،آب با دمای متوسط پیدا می کردند.
پادشاه روی زمین زانو زد و با تمام غمی که قلبش را به اسارت گرفته بود ، گریه کرد و ضجه زد.
"کمک، یکی کمکم کنه... من چیکار کنم، داره توی تب میسوزه، قلبم داره میسوزه "
از ته دل فریاد زد.
"دیابلوس کمکم کن!"
بُعد مقتدر پادشاه جهنم به روی کار آمد. به سمت تایفون چرخید. اشک هایی که صورت اربابش را خیس کرده بودند، پاک کرد.
" همه ی تکامل یافته هارو خبر کن، هر موجودی که توی جهنم بال داره رو خبر کن"
تایفون شیپور اسرارآمیزش را جلوی دهانش گرفت و در آن دمید. آسمان با نور آبی روشن شد.

The Blackness That Gave You To Me(Zsww)Where stories live. Discover now