E22

128 43 16
                                    

لطفا‌ ووت و کامنت فراموش نشه( این نویسنده به انرژی‌هاتون نیاز داره)

*لطفا به متن آخر فیک هم توجه کنید چون روی روند پارت های بعد تاثیر می‌ذاره.
_____________________________

گاهی احساس کرده‌اید که موجی از سرما از مغز تا نوک پایتان می‌گذرد. می‌خواهی فریاد بزنی، گریه کنی، مقاومت کنی اما بدنت آنچنان در بند کشیده شده است که ذره ای تکان نمی‌خورد.
زمانی که با ضربه‌ای استخوان بال‌های ییبو را شکاندند، روح جان لرزید.
زمانی که همسرش را دید که از درد بیحال شده بود، روح از جانش رفت.

ییبویش را که وادار به راه رفتن کردند؛ شیائوجان لحظه‌ای با خودش فکر کرد که مرگ هم چنین چیزی‌ است؟ می‌بینی روحت می‌رود، همه چیز را می‌بینی اما نمی‌توانی حرکت کنی؟
آ

ویزان شدن چیزی را از پایش احساس کرد.
آیکو با گریه به پای پدرش چسبیده بود و صدایش می‌کرد.
کودک هم متوجه وخامت اوضاع شده بود، آرومایش از درد گریه می‌کرد، اما مردان تنومند او را به زور سرپا نگه داشته بودند.
فرمانده‌ی گارد عصبی از سستی پاهای ییبو لگدی به کمرش زد. ییبو با رها شدن ناگهانی از دست آن دو سرباز روی چهار دست و پا، به شدت زمین خورد.
با افتادن ییبو، جان به خودش آمد، با سرعت پیش ییبو رفت و سرش را به سینه‌اش چسباند.
"گریه نکن... عشقم خوب می‌شی... گریه نکن عزیزم...!"
اشک‌هایش می‌ریخت، لعنت به ضعفی که بدنش را در بر گرفته بود. لعنت به پادشاهی که حتی قدرت دفاع از خانواده‌اش را نداشت. آیکو را کنار ییبو گذاشت و بلند شد.
" گم شید لعنتیا تا الانم لطف کردم بهتون چیزی نگفتم..." نباید کم می‌آورد. دستانش می‌لرزید و داغ می‌شد، اما هیچ خبری از قدرت‌هایش نبود.
فرمانده ی گارد همانطور که به دستانش خیره بود، پوزخندی زد و به سمت پادشاه جهنم رفت.
" جالب شددد! پادشاه فراری جهنم، سلطنتش رو ول کرده و الان داره به خاطر یه بهشتی گریه می‌کنه! آخیییی آتیشات کار نمی‌کنه؟ شاید هیزمات ترن! می‌خوای بگم برات چوب خشک جمع کنن، آتیش بازی کنی؟"
جان با عصبانیت غرید.
"دهنتو.... ببند!"
در کسری از ثانیه احساس کرد نفس‌ در سینه‌اش حبس شده است. قفسه‌ی سینه‌اش فشرده می‌شد و راه نفس نمی‌داد.
"شیائوجان زمانی که پات رو به بهشت گذاشتی باید می‌دونستی؛ هوا و آب و غذای بهشت برای قدرتای سیاهت مثل سمه ولی تو انقدر احمقی که به خاطر شاهزاده‌ی زیبای ما تن به این ذلت دادی!"
مرد با چهره‌ای که پوزخند تمسخرآمیز، آن را مزین کرده بود. آیکو را از روی زمین بلند کرد و بی توجه به دست و پا زدن‌هایش، او را در جلوی چشمان پدرش که از بی‌نفسی کبود شده بود، تکان داد.
"الان این فسقلی از تو بیش‌تر قدرت داره، جان کوچولوی بیچاره!"
آیکو از ترس گریه می‌کرد و تقلا می‌کرد تا از دستان آن مرد رها شود. همچون گنجشک کوچکی، تپش قلبش سریع شده بود و از ترس آسیب تکان می‌خورد. وقتی روی زمین گذاشته شد؛ با سرعت پشت پای پدرش که رفته رفته رو به مرگ می‌رفت، پنهان شد.
چشمانش را بسته بود و صورتش را به پشت پای پدرش چسبانده بود. امشب همه چیز ترسناک بود، هرچقدر چشمانش را روی هم فشار می‌داد و هرچه گریه می‌کرد؛ کابوسش تمام نمی‌شد.
هوا رو به روشن شدن می‌رفت و زندگی‌ای ویران شده بود! الان باید گریه می‌کرد تا والدینش دلشان به رحم بیاید و او را بین خودشان بگذارند تا دوباره بخوابد. الان زمانی بود که پدرش باید ناز می‌کشید و آرومایش از خجالت سرخ می‌شد.
نمی‌دانست چه شده است اما غم بهم خوردن خوشی‌هایشان را حس می‌کرد. این را می‌فهمید اشک‌های والدینش نشانه‌ی خوبی نیست و دل کوچکش از صحنه‌هایی که دیده بود، درد می‌کرد.

ییبو با چشمانی خمار و بی‌حال خیره شده بود. شکستن استخوان بال مانند زنده تکه تکه شدن بود، دردی فرای تصور داشت. آنقدر که حتی قدرت فریاد زدن هم نداری!

حال فرشته‌ی زیبای بهشت، از قسمت استخوان های اصلی بال‌هایش شکستگی شدیدی داشت. نامرد ها ضربه را به ریشه بال‌هایش زده بودند.
در چنین شرایطی هرکس اول به درد خودش فکر می‌کند، اما یک عاشق به یارش فکر می‌کند و یک والدین به فرزندش.
گریه‌های آیکو و‌ صورت کبود جان، ییبو را از جای بلند کرد. مشعل را با درد از زمین برداشت و با تمام قدرت و سرعتش به سر فرمانده‌ی گارد کوباند.
با پرت شدن آن فرشته بر زمین، جان روی زانوهایش افتاد و شروع کرد به صدا‌دار نفس کشیدن و جمع کردن هوا در ریه‌هایش.
آیکو از ترس جیغی کشید و با گریه پدرش را صدا می‌زد.
آخرین جمله‌ی ییبو درگوش جان پیچید.
" فرارررررررر کن لعنتیییییی!"
شیائوجان آیکو را قبل از ان که آسیب بیش‌تری ببیند در آغوش کشید و با تمام قدرتش شیشه‌ی پنجره را شکاند و فرارکرد.
شیائوجان بلند شدن ییبو را دید و فکر کرد او به دنبالش آمده‌ است. باز هم قرار بود هزاران پشیمانی و حسرت در قلبش به جا بماند، او چوبی را که محکم به سر ییبو خورد را ندید.
اما ییبو غرق آرامش بود، بوی خون را احساس می‌کرد، اما خوشحال بود. قبل از تاری چشمانش فرار کردن و نجات پیدا کردن همسر و فرزندش را دیده بود.
زیر لب با صدای ضعیفی نجوا کرد، تا شاید خداوند این نجوا را تبدیل به فریاد کند و به گوش جان برساند.
"دو...ست... دارم... مراقب تمام...احساسا...تم... باش!"
ییبو سرشار از عشق بود، عشق به جان و عشق به پسرشان! تمام احساس ییبو، تمام معنای بودنش همین دو شخص بودند.
آخرین خواسته پسرک از جان مراقبت از خود و ثمره‌ی عشقشان بود، شاید روزی در زندگی بعدی برمی‌گشت و دوباره اعضای خانواده‌ی کوچکش را به آغوش می‌کشید.

باز با گریه به آغوش تو برمی‌گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن...

________________________________
سلام به همگی🌱🤍
امیدوارم روزتون رو به خوبی سپری کنید.😊
پارت کوتاهی بود و امیدوارم باعث نشه از محبتاتون نسبت به این پارت و پارت قبلی کم بشه.

♦️** نظرسنجی**♦️

بخش‌ زیادی از پارت ها با شکنجه و زجر کشیدن ییبو و جان گذشت، باز هم روش مانور بدم یا فلش بک رو ببندم و وارد زمان حال داستان بشیم؟
( نزدیک ۲۱ قسمت فلش بک بود 😂)
امیدوارم همتون جواب بدید.
منتظر نظرات و ستاره‌های قشنگتون هستم.🌟

The Blackness That Gave You To Me(Zsww)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ