E26 END

279 46 27
                                    

عشق حس عجیبی است، ناگهانی میاید و ماندگار خانه‌ی دلت می‌شود. کل دنیایت را جا به جا می‌کند و روی تمام هستی‌ات تاثیر می‌گذارد.
عاشق که باشی، عشق را در باطن و ظاهرت، در جسم و روحت، در منطق و احساست حتی در کفر و ایمانت احساس می‌کنی.
عشق مقاومتت را در هم می‌شکند و روزی می‌رسد که خودت هم یادت می‌رود چه پل‌هایی را پشت سرت شکستی.
زمانی عشقت به وصال می‌رسد که حقانیتش ثابت شود، آن‌جاست که خداوند عشقتان را در دستانش نگه‌داری می‌کند. و آخر این ماجرا تو می‌مانی با هزاران معجزه که در بین تمام سختی‌ها، دستانتان را قفل هم نگه داشت.

گاهی در خلوتش به گذشته فکر می‌کرد، به قدم زدن روی ابرها، بازی کردن با خرگوش‌های توی باغش. نشست زیر سایه‌ی درختان انگور، طعم رودخانه‌ی شیر و عسل.
گاهی از خاطراتشان می‌گفتند، به عنوان قصه‌ی شب. قصه‌هایی که فقط خود و همسرش می‌دانستند که روزی همه ی آن‌ها را زندگی کرده اند.
شاید در اعماق قلبش گاهی دلتنگی می‌کرد برای خانواده‌ی از هم پاشیده‌اش. برای آغوش پدر، نگاه مادر، برای دعوا کردن با خواهرش. برای خانواده‌ای که دیگر نبود...
با فرو رفتن تشک، چشمانش را بست.
جسمی گرم بدنش را در آغوش گرفت. او همسرش بود، اولین و آخرین عشقش، معجزه‌ی الهی‌ش!
"چرا نخوابیدی عزیزم؟"
ییبو سرش را بیشتر به سینه‌ی جان فشرد و عطرش را استشمام کرد.
"خوابم نبرد."
جان موهای ییبو را با انگشتانش نوازش کرد.
"چرا؟ به چی فکر می‌کردی؟"
ییبو سرش بالا اورد و به چشمان همسرش نگاه کرد.
"به جهنم و بهشت..."
جان اخمی کرد.
"ییبو تو قول داده بودی، قرار بود انقدر خودت رو غرق گذشتت نکنی وگرنه نمی‌تونی به اینجا عادت کنی!"
ییبو لبش را گاز گرفت.
"فقط دلم تنگ شده بود."
جان با صدایی ضعیف و با تردید پرسید.
"پشیمونی از این که زمین رو انتخاب کردی؟"
ییبو سرش را به دو طرف تکان داد، خودش را بالاتر کشید تا گردنش در وضعیت راحت‌تری قرار بگیرد.
"نه اصلا چون من زمین رو انتخاب نکردم، من تو رو انتخاب کردم."
جان سکوتی کرد و در فکر فرو رفت.
ییبو به چشمان جان خیره شد و سعی کرد منظورش را توضیح دهد.
"سلطنت جهنم و بهشت من و تو رو از هم دور می‌کرد ، درست بود اتحاد شکل گرفته بود ولی قرار نبود ماهیت این سلطنت‌ها تغییر بکنه. یکی باید به سیاهی سلطنت می‌کرد و یکی دیگه به سفیدی.
من دلم می‌خواست توی دنیا‌ی خاکستری خودمون تنها باشیم، ترکیب دنیاهامون."

جان صورت ییبو را با دستانش قاب کرد و لب‌هایش را روی آن لب‌های نرم گذاشت.
آرام می‌بوسید، بوسه‌ای که از آرامش ذهنش نشأت می‌گرفت و رفته رفته با هیجان شدید قلبش، عمیق‌تر و خشن‌تر شد.
گاز ریزی گرفت، با صدای ناله‌ی ییبو عقب کشید و نفس گرفت.
عطش خواستن، بیشتر و بیشتر می‌شد. دستانش را روی کمر ییبو کشید و بدنش را به خود چسباند.
"ییب...و... آههه فکر کنم امشب رو باید بیخیال خوابیدن بشی!"
ییبو با شنیدن حرف همسرش، خودش را عقب کشید.
"نه جان، خودت می‌دونی بچه‌ها چقدر کنجکاو شدن، از اتاق بیان بیرون می‌شنون."
جان از عصبانیت مشتی به بالش زد.
"همیشه به خاطر بچه‌ها باید ازت فاصله بگیرم، رسما دارم عین راهبه‌ها زندگی می‌کنم."
با حرص بلند شد و به سمت حمام رفت.
ییبو ماند با دنیایی از عذاب وجدان.

The Blackness That Gave You To Me(Zsww)Where stories live. Discover now