رویایی که به نظر دست نیافتنی میآمد، با روح و قلب شاهزاده بهشتی پیوند خورده بود...
شاهزاده ای که در ناز و نعمت فراوان زندگی کرده بود، اکنون در هفدهمین سالگرد تولدش، تنها یک آرزو را تمانا میکرد ، آغوش دلنشین عشقی که از او گرفته شده بود!
قسمت هایی از...
جان در حالی که عزیزترین فرد زندگی اش را میان بازوانش داشت، با قدرت فرا زمینی اش می دوید و از پله های کاخ جهنمی اش با بیشترین سرعت بالا رفت.
گریفین به سرعت از جلوی دروازه به سمتش دویید و جلویش زانو زد. به سرعت به همراه ییبو ،بر پشتش سوار شد. بالهایش که باز شد با یک دست گردنش را گرفت و با دست دیگر ییبو را در آغوشش نگه داشت.
فرمانده وفادار و محبوبش موجودی بود از چند نژاد، که هم شجاعت شیر را داشت و هم تیزبینی عقاب را.
بال زنان بر فراز آسمان رفت و از مه ای که اطراف قصر را احاطه کرده بود، گذشت و در بالکن اتاق سرورش فرود آمد.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
جسم ییبو را بر روی تخت سیاهش گذاشت. دستش را زیر سر ییبو گذاشته بود و به آرامی سرش را بر روی بالش گذاشت، گویی ارزشمند ترین جواهر دنیا را در دستش دارد.
شاهزاده ناله ای سر داد، هر چه هوشیارتر می شد، درد هم بیشتر در وجودش می پیچید و آزارش می داد. با ناله های ییبو وجود جان آتش می گرفت، او در آتش متولد شده بود اما تا کنون هیچ اتشی این گونه قلبش را نسوزانده بود.
در اتاق باز شد و اکیدنا به درون اتاق خزید .
با التماس به او خیره شد .هیولای نیمه مار و نیمه پری موهایش را پشت گوشش انداخت و چانه ی ییبو را کمی بالا برد و به زخم های گردنش نگاه کرد.