E19

198 60 17
                                    

لطفا ووت و کامنت فراموش نشه!
--------------

قسمت نوزدهم

همه بیرون جمع شده بودند و دعا می‌کردند، تنها چند نفر وارد کلبه شده بود. صدای فریاد های ییبو به راحتی به گوش کسانی که بیرون بودند، می‌رسید و اضطرابشان را بیش‌تر می‌کرد.
جان درون اتاق حرکت می‌کرد و ناخن هایش را می‌جویید، با این حال لرزش دستان و تپش قلبش کم نمی‌شد.
ییبو فریاد بلندی کشید، آرتور که تمام این ساعت گوشه ای کز کرده بود و با ترس و غمی عمیق به ییبو خیره شده بود، تکان خورد.
خاله رانو به قابله نگاهی کرد. زن بیچاره با دستمال عرق های صورتش را پاک کرد و سرش را به دو طرف تکان داد.
"جان یه کاری بکن! ییبو نمی‌تونه؛ این جا هیچ جادویی نیست."
با دیدن وضعیت، دست جان را گرفت تا از حرکت بایستد.
جان تازه به خودش آمد.
"چیشد؟ چیکار باید بکنیم؟ نجاتش بدید.... داره درد می‌کشه تو رو خدا کمکش کنین.!"
درد کشیدن عشقش، اشک های پادشاه جهنم را جاری کرده بود.
خاله رانو سعی کرد با آرامش وضعیت را توضیح دهد.
"نمی‌شه، بچه هیچ راهی نداره باید سریع تر یه کاری کنی وگرنه از دستشون می‌دییییی!"
جمله همش در ذهن جان تکرار شد.
«از دستشون می‌دی!»

بار دیگر، سرنوشت شومی که او فقط در آن شاهد از دست رفتن عزیزانش بود.
ترس ترک شدن او را حیران کرد.
کنار تخت رفت و محکم دست مشت شده‌ی همسرش را گرفت.
"نفس بکش عزیزم، ییبو نفس بکش.... تو قوی‌ای ییبو تو من رو تنها نمی‌ذاری!"
صدای جیغ ییبو بار دیگر در اتاق پیچید.
"جاااان، نمی‌تونم..... درد...داره.... خیلی درد می‌کنه!"
شیائو جان خم شد و پشت سر هم پیشانی خیس همسرش بوسید و در گوشش زمزمه کرد.
"تو می‌تونی... دووم بیار عزیزم... به خاطر بچمون دووم بیار!"
بچه‌ای که قرار بود زندگی دو نفرشان را شاد کند. حالا ییبو مجبور بود تنهایی به خاطر ورودش به دنیا، آنقدر درد بکشد.
جان در دلش دست به دامن خدا شده بود که درد معشوق را به او بدهد. ییبو خاص تر و لطیف تر از آن بود که بتواند این دردها را تحمل کند.
خود را سرزنش می‌کرد، نه تنها خودش به آن پسر درد داده بود بلکه حالا فرزندش هم داشت پا جای پدر می‌گذاشت.
سریع به طرف آرتور دویید، دستش را گرفت و به دنبال خودش کشاند، به دیواره‌ی شیشه ای اسفیرا رسیدند.
پادشاه جهنم فریاد می‌زد و کمک می‌خواست. مأموران محافظتی را صدا می‌کرد، اما مگر صدایی از آن گوی نفرین شده بیرون می‌رفت؟!
به تنها امیدشان چنگ زدند و یک صدا نام ساحره را فریاد زدند. کسی که این مصیبت را در دامانشان انداخته بود...

جثه ای ظاهر شد، مانند یک جسم سوخته پر از زخم های عفونت کرده بود و از بدنش دود برمی‌خاست. با این حال لبخند آن فرد منفور کاملا واضح و آشکار بود، دهان چاک خورده تا گوش و دندان های مرتب و سفید.
این لبخند نشانه ی آیواس بود....
صدای جیغ بلند شاهزاده حواسشان را برای لحظه‌ای پرت کرد. گلویشان خشک شده بود و نفس نفس می زدند.
محکم مشت هایشان به شیشه می‌کوبیدند.
فرزند ارشد لموریا فریادی زد.
"لعنت بهت! لعنت به تو و اون انتقام مزخرفت. جان یه کاری بکن!"
آرتور ناگهان ایده ای به ذهنش رسید و روی زانوهایش نشست و سجده کرد.
غریزه جان غرشی کرد، اما اگر این کار به همسرش کمک می‌کرد، سجده که هیچ خودش را زیر پای آن عجوزه دفن می‌کرد.
« خدایا خودت از دلم خبر داری! تو رو به بزرگیت قسم که کمکم کن! بریدم خدا، از این که می‌بینم درد می‌کشه ولی حتی نمی‌تونم بغلش کنم، دارم جون می‌دم."
ناگهان جسم‌هایشان از گوی بیرون کشیده شد. پشت سر هم پلک می‌زدند تا تاری چشمانشان بر طرف شود.
صدای تیز و گوش خراش آیواس در گوش‌هایشان پیچید.
"می‌دونم چرا به این روز افتادید. مسخره‌س پادشاه جهنم به خاطر یه پسر بچه به خاک افتاده! نگران نباش شاهزاده های خوشگل زیادی هنوز توی این دنیا هستن."
جان زیر لب زمزمه‌کرد.
"خفه ش‍..."
حرفش تموم نشده بود که به وسیله‌ی لگد آن جسم سوخته به عقب پرت شد.
"بدبختتتت! بیچارت می‌کنم، اگه انقدر اصرار داری من چندتا شرط دارم، اون وقت همسرت رو نجات می‌دم. می‌دونی که هیچ قابله‌ای از پس زایمان یه مرد بر نمی‌آد."
جان دوباره زانو زد.
"تو روخدا عجله کن داره درد می‌کشه من همه شرط‌هات رو نشنیده قبول می‌کنم!"
اما مگر آن زن خدا را می‌شناخت؟!
آیواس پوزخندی زد.
"پشیمون می‌شی! تو‌ و اون جهنم رو که تو نبودت هم من رو به این وضع انداخته نابود می‌کنم!"*
وردی را با صدای بلند فریاد زد در هوا اشکالی فرضی کشید، گوی اسفیرا از بین رفت و جایش را به قفسی بزرگ و چوبی داد.
مانند یک روح‌ از قفس رد شدو دریچه‌ای نورانی ای باز کرد.
"بهت لطف می‌کنم که به دنیا اومدن بچت رو ببینی، بیا تو!"
آن دریچه ورودی‌ای مستقیم به اتاق ییبو بود.
صورت رنگ‌پریده پسرک به کبودی می‌زد و ناله می‌کرد. جانی در بدنش نمانده بود که حتی تقلا کند، دیگر بی قراری نمی‌کرد فقط با ناله ‌هایش به دیگران می‌فهماند که درد دارد، خیلی درد دارد.
ییبو با دیدن آن هیبت سیاه لرزید و چشمانش درشت شد. دستان لرزان و بی رمقش را روی شکمش گذاشت تا از فرزندش محافظت کند.
آیواس سرش را به طرف دو مرد چرخاند.
" بگیرینش تا تکون نخوره، حواست باشه بیهوش نشه، به منم دست نزنه!"
جان و آرتور به ناچار دو طرف ییبو نشستند و با دستانشان شانه و دستان ییبو را قفل کردند.
آیواس دستانانش را روی شکم ییبو گذاشت و با انگشتانش روی آن ضرب زد و زمزمه کرد.
نوری بالای شکم ییبو پدیدار شد. شاهزاده از درد تکانی خورد و در کسری از ثانیه در میانه‌ی نور، ابری تشکیل شد که نوزادی تازه متولد شده رویش بود. صدای گریه ی نوزاد در اتاق پیچید.
قبل از این که آیواس به نوزاد گریان دست بزند، جان فوری او را برداشت و در بغل ییبو گذاشت، تا شاید لذت به آغوش فرزند پسر جوان‌تر را قدری هوشیار کند.
خاله رانو دستش را روی شانه‌ی جان گذاشت.
"بذار استراحت کنه، فشار زیادی رو تحمل کرده!"
آرتور دستی روی سر نوزاد کشید.
"پسر ییبو، مثل خودشه، زیبا و آروم با لطافت گل! "
نگاهی به جان کرد.
"امیدوارم در آینده ی مردانگیش به پدرش بره!"
ضربه های آرومی به پشت جان زد.
"پدر شدنت رو‌ تبریک می‌گم مرد! تو یه پدر فوق العاده ای!"
این حرف را از صمیم قلبش زده بود. جان در این مدت به خاطر این خانواده هر کاری کرده بود، شخصا شاهد تلاش‌ها و گذشت های آن مرد بود و آخرین و سخت ترین امتحان را دقایقی پیش پشت شیشه‌ی اسفیرا، پشت سر گذاشت و جلوی دشمن‌ سجده کرده بود و با ایده ی ناگهانی ‌اش همراهی کرده بود.
.
.
.
هوا تاریک شده بود و جان همچنان به معشوقش خیره شده بود.
غم دو عالم در دلش خانه کرده بود، آنقدر اتفاقات ساعات قبل غمگینش کرده بود که فکر کردن به آن هم قلبش را به لرزه درمی‌آورد.
بعد از حرف زدن با آیواس لحظه‌ای فرزندش را از خودش جدا نکرد.
از طرفی فکر و دلش آشوب بود و در طرف دیگر پدر شدن برایش لذت عجیبی داشت، لذتی همچون نگاه کردن در چشمان همسرش.
پسری از وجود ییبو، آن نوزاد برایش خود بهشت بود.
"کی ...فکرش رو می‌کرد... پدر شدن انقدر به... پادشاه جهنم بیاد!"
به چشمان صاحب صدا نگاه کرد و شمع را نزدیک تر اورد تا راحت تر بتواند آن دو تیله را ببیند.
"ممنونم که هم عشق رو بهم دادی و هم کاری کردی پدر بشم!"
یک لحظه از خوشحالی بغض کرد.
"حس خیلی خوبیه ییبو، من خیلی خوشحالم!"
بچه را در آغوش شاهزاده گذاشت.
ییبو آرام زمزمه کرد.
"منم حس خیلی خوبی دارم، حالا برای استقامت دلیل بیش‌تری دارم."
جان انگشتانش را در میان موهای بلند شده‌ی پسر برد.
"آرومای مهربون پسرمون اسمش چیه؟ "

ییبو کمی فکر کرد و مردد نظرش را بیان کرد.
"آیکو؟!"
با شنیدن اسم لبخند بر لبان جان نشست.
"خیلی قشنگه، مگه نه پسرم اره بابا جان خوشت میاد از اسمت؟"
اما نوزاد فارغ از همه چیز در خوابی عمیق فرو رفته بود.

•من قصه با تو بودن را این گونه آغاز کردم:
یکی بود
هنوزم هست
خدایا همیشه باشد...

* دلیل جسم سوخته‌ی آیواس همون ماجرای وجدان پدر ییبوعه منتها اوضاع این عفریته خرابه...

---------------
سلام به روی ماهتون🤍🥺
در اولین فرصت این پارتو براتون نوشتم و داغه داغه
به نظرتون شرطای آیواس چی بودن که این طور جان بهم ریخته و نینییییی دار شدن هوراااا🎉🎊
از جایی که بلکنس آپ مرتبی نداره شرط ووت کامنت نمی‌ذارم.
پس ریدر گرامی بی زحمت ووت فراموش نشه و اگه کامنت بذاری خوشحال می شم، باور کن!
هر وقت استقبالا زیاد بوده پارت بعدی رو سریع تر نوشتم.
#متاسفانه این پارت ادیت نشده

The Blackness That Gave You To Me(Zsww)Where stories live. Discover now