°• ~♡24♡~ •°

1.2K 253 159
                                    


-واقعا انگار میخوان اینجا ولم کنن تا از گشنگی تلف شم..یعنی تو این خراب شده یکی نیست که با خودش بگه شاید من از سو تغذیه جون بدم؟!

بی حال تکیشو از درگرفت و سر پا ایستاد که لحظه ای سیاه شدن چشماش باعث شد بی اختیار روی زمین فرو بیاد..پلکهاشو روی هم فشار داد اما خنده ی کوتاهی جاشو رو لبهاش باز کرد.

- جدی جدی فشارم افتاده ها!

پای راستشو روی زمین محکم کرد و با کمک گرفتن از لبه ی تخت روی پاهاش ایستاد و خودشو به پنجره رسوند.

در همون لحظه تونست شونه های پهن جین رو تشخیص بده..فاصله ی  زیادی ازش نداشتن هر چند اگه ارتفاع رو به حساب نیاری!

با قرار گرفتن دستی رو شونه ی هیونگش نگاهشو ازش گرفت و روی شخص کنارش متمرکز شد..

میتونست از رنگ موهاش بگه نامجونه اما با ورود تهیونگ در حالی که بازوش توسط یونگی کشیده میشد، چشماش تغییر سایز داد و خودشو جلوتر کشید.هر چند میدونست با وجود نرده ها اینکار بی فایدست اما کنجکاوی اینقدری بهش فشار اورده بود که باعث شد کلشو از بین میله ها رد کنه و روی پنجه پاش بلند شه.

صداها به قدری ناواضح بود که امکان حدس زدنش هم حتی وجود نداشت پس بیخیال گوش دادن شد و سعی کرد روی رصد کردن رفتارشون وقت بزاره شاید میتونست لب خونی کنه.‌.

- مسخرستت! چرا هیچوقت به هیونگ نگفتم منو کلاس ناشنوایان ببره..حداقل اینجا به دردم میخورد!صبر کن ببینم مگه کلاسه ناشنوایانم داریم؟

چند ثانیه به صورت جونگ شوک گذشت که با سیلی ارومی که به خودش زد از تفکرات پیچ در پیچ و صد البته احمقانش بیرون اومد.

با حس کردن متشنج شدن جو چشماشو دوباره به پایین دوخت .از یچیزی سر در نمیاورد.

بقیه جوری حواسشون به تهیونگ بود که انگار هر لحظه ممکنه خطایی ازش سر بزنه،اینو تا حدی میشد از نگاهای نگران جیمین که از پشت یونگی به سمت الفا بود یا حتی هوسوکی که از پشت یه دستشو روی هوا دور تهیونگ قاب کرده بود،فهمید.

با شنیدن صدای شکمش به میله چنگ زد و همونطور که پاشو رو زمین می کوبید نق زد:

- اصلا یادشون هست که منو اینجا زندانی کردن؟!

حرص و یا شاید ناراحتی که در اعماق قلبش بود باعث شد بی اراده فریادی بکشه و جمع شیش نفره ی پایین رو مخاطب قرار بده:

- هیی..لعنتیاا!!حواستون هست شیش ساعتو بیستو سه دقیقست به من حتی اب ندادییید؟؟ نکنه انتظار دارید از اب حموم بخورم هاا؟!

قهقه های بلند و بریده  ی جیمین با ضربه ای که نامجون به شونش زد قطع شد.جونگ کوک که نگاه همه ی افراد حاضر رو روی خودش حس کرد خجالت زده کمی تو جاش جابه جا شد  اما با دیدن نگاه خیره ی تهیونگ لحظه ای مغزش فرمانی صادر نکرد و باعث شد بی حرکت فقط تو چشمهای قرمزش گم بشه!

𝑳𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔Where stories live. Discover now