part𓂃1

2K 172 178
                                    

بعد از یه مدت طولانی دوباره اون رو می‌دید. سر تا پا مشکی پوشیده بود، جذبه و زیبایی ظاهرش مثل گذشته ستودنی بود!
و تنها چیزی که عوض شده رابطه بین اون دو بود!
اون باعث شد دختر بزرگترین گناه رو انجام بده، هرچند که اون گناه اسمش عاشق شدن بود!
با این وجود دختر هنوز هم عاشق اون شرارت تو نگاهش و پوزخند روی لب‌هاش که مفهوم زیادی داشته، دارند و خواهد داشت، بود!
جنی خوب می‌دونست، هیچ چیزی نمی‌تونه این حس رو تغییر بده، جز خودش...!
-از دیدنت خوشحالم بیب...

تموم شد! باز هم اون با یه جمله و پوزخند معروفش قلب دختر رو وادار به تند کوبیدن و از خود بی‌خود کردن، کرد.
هر چند قرار نبود جنی این‌بار هم به دام بیفته!

(فلش بک)

نگاهی به ساعت مچی تو دستش انداخت و پرونده ها و پالتوی خزش رو به دست دیگه‌اش انتقال داد...
کلافه دوباره شماره راننده‌اش رو گرفت و اون بلافاصله جواب داد:
-فقط کافیه بیایی تا بفهمی چه بلایی سرت میارم...

همونطور که راننده‌اش رو تهدید می‌کرد قدم برداشت و به لبه پیاده رو که رسید؛ ماشینی از کنارش به سرعت گذشت باعث شد هل کنه و روی زمین بی‌افته...
بدون اینکه فکر کنه وسایلش و خودش تو چه وضعیتی هستن به راننده‌ای که از ماشین پیاده شده بود، خیره شد...
موهای پر کلاغی رنگش رو عقب داد و عینکش رو از چشم هاش برداشت، با صدای بم و مردونه‌اش پرسید:
-حالتون خوبه خانم؟

با صدای راننده جنی از فکر و خیال بیرون رفت وجواب داد:
-من خوبم...
فقط مراقب رانندگیتون باشید...
فک نکنم بقدری ریز باشم که قابل دیده شدن نباشم!

جنی با زبون بی‌زبونی توهین کرد و منتظر واکنش عجیب و پرخاش گرانه‌ای از طرفش بود اما واکنشی که نشون داد بر خلاف ذهنیت جنی بود:
-برای اشتباهم متاسفم...ولی الان بهتره بریم بیمارستان چون ممکنه اسیب دیده باشید...

سریع مخالفت کرد و روبه راننده‌اش که بلاخره رسید و کنارش ایستاد گفت:
-جمعشون کن لطفا...

نگاهشو سمت اون مرد برد و با لبخند گفت:
-خداحافظ...

وقتی در ماشین رو باز کرد و برگشت، دید که اون مرد هم داره پرونده های روی زمین رو جمع می‌کنه و به راننده‌اش کمک می‌کنه...
سعی کرد توجه نکنه و بدون معطلی سوار ماشین شد هرچند قلبش هنوزم تند می‌تپید و شک و تردید زیادی داشت.
به محض برگشتن فردی رو که انتظار نداشت، دید:
-پدر!

با دیدن پدرش که همراه راننده اومده بود شوکه شد.
مرد یه تای ابروش رو بالا داد و روبه جنی گفت:
-چرا شوکه شدی؟
فکر کردی متوجه نگاهت نشدم؟

سرش رو پایین انداخت و تنها چیزی که به زبون آورد احساس تاسفش بود:
-بهرحال...از این به بعد یه راننده دیگه برات می‌گیرم تا به مشکل برنخوری...

HE SHOULD DIE࿐Where stories live. Discover now