part𓂃9

723 109 65
                                    

چشم‌هاش رو از هم باز کرد و به اطراف نگاه گذرایی انداخت...
نفهمید کی خوابش برد و الان ساعت چنده...

وقتی تو جاش نشست خودش رو تو ایینه رو به رو دید، چشمش به دختر احمق توی آیینه افتاد.
از اینکه خیلی راحت تونست اون رو جذب کنه تک خنده‌ای کرد اما برای لحظه‌ای احساسی مشابه به پوچی داشت، حالا چی بدست آورده بود؟
موقعیت هم خواب شدن با کراش‌دبیرستانش رو؟
از طرفی هم باعث شد بفهمه پشت اون صورت مرموز چی پنهان شده، هر چند که سکوت کردن در این باره گزینه‌ی بهتری بود...
ربدوشامبرش رو برداشت و از اتاق خارج شد. با دیدن میز غذا با خوشحالی لبخند زد:
-اون هم می‌تونه به فکر ادم‌های اطرافش باشه؟

صدای زنگ موبایل باعث شد دست از غذا خوردن بکشه، بلافاصله بعد جواب دادن صدای دختری رو که وانمود می‌کرد به تهیونگ علاقه داره رو شنید:
-پس کار خودت رو کردی؟

گیلاس رو از ظرف میوه رنگارنگش برداشت و سمت دهنش برد، قبل اینکه وارد دهنش کنه جواب داد:
-راستش پشیمونم که گولت رو خوردم ولی اتفاقی بود که افتاد!

موهاش رو به عقب هدایت کرد و تو صداش خشم و حسادت رو حس می‌کرد ولی بنظرش همش تضاهر بود، هر چند که احساسش درست بود. مینی هیچ‌جوره به تهیونگ اهمیت نمی‌داد، تنها قصدش نجات دادن خودش از شر تمام مشکلات پیش اومده بود.
-می‌دونم داری دروغ می‌گی...

با شنیدن جمله‌ش جنی خندید و نمی‌دونست تا کی قراره به نقش بازی کردن ادامه بده:
-این به خودت مربوطه که باور کنی یا نه...

وقتی دید جنی داره انقدر بی تفاوت واکنش نشون می‌ده، بی دلیل حرصش گرفت، اون دختر با اعتماد به نفس و بی‌احساس بودنش حال مینی رو به هم می‌زد.
نسبت به همه چیز تا حدودی خنثی واکنش نشون می‌داد و این بیشتر از همه خصوصیاتش برای مینی منزجر کننده بود پس قبل اینکه قطع کنه، تصمیم گرفت با دروغی که راه انداخته کمی احساس بدی رو بهش تلقین کنه:
-تو می‌تونی مثل یه هرزه کوچولو کنارش بخوابی و به همچین زندگی خفت باری ادامه بدی...
فقط امیدوارم توی این احساس مزخرف غرق نشی چون کسی نیست که نجاتت بده!

حرف هاش کاملا درست بودن. جنی تهش مثل یه اشغال قرار بود از اون خونه به بیرون پرت بشه‌. صورت با غمی که تو دلش بوجود اومد کمی پژمرده شد ولی باز هم نخواست کم بیاره...
توی اون لحظه باورش شده بود که یه اسباب بازیه! حس می‌کرد بین چندین بچه پنج ساله گیر افتاده.
هر چند فکر کردن به اینکه اگه تا یه مدت اینجوری زندگی کنه، حداقل یه سر پناه داره باعث می‌شد کمتر از خودش تنفر پیدا کنه.
جنی واقعا چیزی برای از دست دادن نداشت!
پوزخند تلخی زد و قبل اینکه بخواد حرفش رو شروع کنه، با حلقه شدن دستی دور کمرش از ترس جیغ کشید و گوشی رو روی میز گذاشت.
وقتی به خودش اومد، بخاطر آورد کسی جز خودشون اونجا زندگی نمی‌کنه...
تهیونگ سرش رو لای گردنش فرو برد و همونجوری که دوست داشت لب‌هاش رو روی پوستش کشید.
با وجود اینکه فهمیده بود جنی داره با کی حرف می‌زنه اما به روش نیاورد و به کارش ادامه داد...

HE SHOULD DIE࿐Where stories live. Discover now