part𓂃22

458 103 127
                                    

جِمین با دیدن جنی که پشت درب اتاق عمل ایستاده سمتش رفت و نگران پرسید:
-حالش چطوره؟

جنی که هنوز هم دستش به خون آغشته بود اون ها رو روبه روش قرار داد و جواب داد:
-نمی‌دونم... هیچی معلوم نیست...

هق هق هاش بار دیگه بلند شدن و اشک از چشم هاش جوشید.
جِمین با دیدن خواهرش که هم شوکه و هم ترسیده، از مینی خواست تا کمک کنه دست هاش رو بشوره و ببردش خونه تا لباسش رو عوض کنه اما جنی مخالفت کرد:
-هیچکدومتون حق بزور بردن من به خونه رو ندارید!
فهمیدید؟هیچکدوم...

انگشتش اشاره‌ش رو سمتشون گرفت و با تاکید بهشون اشاره کرد. جِمین نزدیکش رفت و برای اینکه ارومش کنه بغلش کرد، چیزی که جنی خیلی بهش نیاز داشت!
اروم کنار گوشش زمزمه کرد:
-نونا، تو باید مراقب بچه باشی. یادت که نرفته اون فردا میاد خونه...
نمی‌تونی اینجا بمونی!
اینجا بودنت بی‌فایده‌س‌..

وقنی دید جنی که اروم شده با لحن محبت آمیز تری ادامه داد:
-کوچیک ترین اتفاقی افتاد تو ازش باخبر می‌شی‌...
فقط الان برو...

جنی راحت تر از چیزی که فکرش رو می‌کردن قبول کرد، درواقع اون هیچ تصمیمی نگرفت و اجازه داد هرچی که جِمین می‌گه اتفاق بیفته!
با کمک جِمین سوار ماشین شد و راننده اون رو به عمارت رسوند...
توی مسیر فقط به دست‌هاش زل زده بود و نمی‌تونست جای دیگه‌ای رو نگاه کنه.
هر باری که چشم هاش رو می‌بست یاد وقتی که تهیونگ با بدن خونیش تو بغلش پرت شد، می‌افتاد...
توی تمام مسیر خودش رو سر زنش می‌کرد و همین که ماشین از حرکت ایستاد ازش پیاده شد و با پاهای برهنه‌ش سمت اتاق عمارت دوید.
داهیون با دیدن دختر سمتش رفت ولی نتونست اون رو متوقف کنه و وقتی وارد اتاقش شد به سرعت سمت حمام دوید تا اون لکه های خون رو پاک کنه...

آب رو باز کرد و دست هاش رو به هم مالید تا بتونه لکه های خون رو پاک کنه ولی موفق نشد...
روی زمین زانو زد و دست هاش رو مشت کرد.
اگه اون لحظه بجای سوال پرسیدن توی اب می‌پرید نیاز نبود تهیونگ برای نجاتش خودش رو سپر کنه...
نمی‌دونست تا زمانی که قراره خوب بشه و چطور می‌خواست با این عذاب وجدان کنار بیاد.
همیشه فکر میکرد چیزی برای از دست دادن نداره ولی بعد اون تیر اندازی فهمید چیزهای خیلی زیادی برای از دست دادن هست که اون نمی‌خواست قبول کنه یه روزی باید ترک بشن!
با نا امیدی و لباس های خیس تنش، از حمام خارج شد.
روی تخت درازکشید و پاهاش رو تو شکمش جمع کرد...
نمی دونست برای فردا چطور می‌خواد از جاش بلند بشه و دنبال تیلور بره...

__________________________________________________________

با دیدن دکتر، جِمین سمتش رفت و به چهره ناامیدش خیره شد:
-خب؟چه اتفاقی افتاده!

با تاسف سری تکون دادو گفت:
-اون الان تو شرایط خوبی نیست و کلی خون از دست داده!
گروه خونیه کسی اینجا به AB می‌خوره؟

HE SHOULD DIE࿐Where stories live. Discover now