part𓂃8

740 107 89
                                    

قبل اینکه به خونه بره تصمیم گرفت که به جنی سر بزنه...
اما تماس های مینی کلافه‌اش کرده بودن، بلاخره جواب داد ولی حرفی نزد:
-امشب باید بیای تا اون پرونده ها رو امضاء کنیم!

تهیونگ که از تحت فشار گذاشته شدن، توسط دختر خسته شده بود تصمیم گرفت تماس رو قطع کنه و مینی ادامه داد:
-اون مال و اموال باعث می‌شن که....

دیگه صدایی از پشت تلفن نیومد ولی تماس هنوز قطع نشده بود.
نمی‌دونست چه مشکلی پیش اومده و با وجود این که دل خوشی ازش نداشت، با نگرانی چندبار اسمش رو صدا زد. وقتی صدای شکستن چیزی رو شنید با صدای بلندی گفت:
-مینی...حالت خوبه؟
مینی؟....

به سرعت جهتش رو سمت خونه عوض کرد و خودش هم متوجه نشد چطور رسیده. وقتی وارد خونه شد با بدن بی‌جونش روی زمین روبه رو شد که هنوز موبایل تو دستش بود...

__________________________________________________________

به قاب های عکس روی دیوار چشم دوخت و لیوان دیگه‌ای رو از ویسکیه طلایی رنگش پر کرد.
موهای طلایی دختر درست همرنگ این ویسکی بود...
وقتی خبر مرگ اون رو شنید با وجود اینکه ازش دلخور بود، غمگین شد.
قلبش برای اون موطلاییه مظلوم می‌تپید...
در واقع دلیل مرگ اون عذابی بود که خودش بهش تقدیم کرد...
تک خنده‌ای کرد و توی ایینه به صورت بی‌نقصش خیره شد.
با یاد اوری حرف تهیونگ خنده‌ش گرفت ولی یجورایی درست بود.
اون تازه 24 سالش بود ولی کل مدتی رو که باید دنبال هدف های بزرگ می‌بود رو صرف لذت و شهوت کرده بود!
از خودش عصبانی بود، چون فکر می‌کرد لذت هایی که اون می‌پسنده به دیگران آسیب می‌رسونه!
لیوان رو توی دیوار خرد کرد و با خشمی که بی‌خبر تو وجودش شکل گرفته بود به خودش توی ایینه خیره شد اما دوباره چهره مظلوم اون دختر رو به روش نقش بست:
-ولی من نمی‌تونم خیانت رو انقدر راحت تحمل کنم...

پوزخندی رو لب‌هاش جا خشک کرد و شاید ساعت ها جلوی اون آیینه نشست و به کار هاش فکر کرد.

.............

دست به سینه رو به دختر ایستاد و دید که بدون هیچ مشکلی از جاش بلند شده.
برای لحظه‌ای دلش خواست، با همون شیشه ریخته شده روی زمین تیکه تیکه‌اش کنه!
مینی با پوزخند رو لب هاش برگه ها رو سمت تهیونگ گرفت و خوشحال از اینکه تونسته بود اون رو اینجا بکشونه گفت:
-از امشب دیگه از شرت خلاص می‌شم...

تهیونگ خندید و در حالی که برگه ها رو از دستش می‌گرفت با حرص چیزی زیر لب زمزمه کرد.
نزدیک داشتن مینی به خودش بهترین کار بود اما روشی رو که بتونه پیش خودش نگهش داره بلد نبود.
دیگه بی‌خیال شد و به راحتی اون ها رو امضا کرد.
اگه یک در صد زنده بودنش براش مهم نبود، اون دختر رو هم پیش پدرش می‌فرستاد.

__________________________________________________________

رو به روی آیینه ایستاد و پیراهن سفید رنگی رو انتخاب کرد...
پاشنه بلند هاش رو پا زد و در آخر لیپستیک قرمز رنگ رو روی لب‌هاش کشید. از اینکه تمام مدت مثل افسرده ها یک جا بشینه و کاری نکنه متنفر بود!
جنی ادمی بود که با وجود قانون های سخت پدرش، حتی یواشکی از خونه بیرون میزد تا بتونه خوش بگذرونه "حالا که اون مرد رو دارم چرا نباید ازش لذت ببرم!" خودش هم مطمئن نبود دلیلی که می‌خواست با تهیونگ باشه همچین چیزیه یا نه!
خودش هم خوب می‌دونست داره خودش رو گول می‌زنه، همه این کار ها برای اين بود که مینی تو گوشش خونده بوده!
وقتی که حرف های مینی رو بخاطر اورد تک خنده‌ای کرد "اگه واقعا عاشقش بودی حالا که فرصتش رو داشتی، بدستش می‌اوردی! انقدر راحت کنار نمی‌کشیدی و اجازه نمی‌دادی من وارد زندگیش بشم!" اون دختر خوب تونسته بود با قرار دادن چندتا کلمه بی‌معنی کنار هم کاری کنه تا جنی بخواد بدون فکر تصمیم بگیره!
از پله ها پایین رفت و در پذیرایی رو باز کرد.
با دیدن بادیگارد ها پوزخندی زد و به چهار چوب در تکیه داد:
-سلام پسر ها...

HE SHOULD DIE࿐Where stories live. Discover now