part𓂃24

422 90 50
                                    

با دقت به صفحه مانیتور که فیلم‌های ضبط شده تو اتاقش رو نشون می‌داد خیره شد و از اینکه جنی به حرفش توجه نکرد، یجورایی دلخور شد.
قرار بود بهش حرفی نزنه و توی کمتر از چند دقیقه، حرفش رو نقض کرد.
دیگه کم کم از این بازي داشت حالش به هم می‌خورد، همه ادم های اطرافش می‌دونستن که تهیونگ شخص مورد نظر رو می‌شناسه و تظاهر می‌کردن که چیزی نمی‌دونن...
فکر می‌کردن تهیونگ انقدر احمقه که بخواد نقش بازی کردن هاشون رو باور کنه.
مطمئن بود جِمین کاسه‌ای زیر نیم کاسه داره و می‌خواست از فکر های توذهنش، به نفع خودش استفاده کنه!
جِمین همیشه بدون چون و چرا، هر چی که از تهیونگ می‌شنید رو قبول می‌کرد و این یجورایی مشکوک بود.
اون پسر به خودش هم اعتماد نداشت و حالا تهیونگ هر چی می‌گفت رو باور می‌کرد!
برای اینکه از شر این داستان ها خلاص بشه، باید خودش دست به کار می‌شد و تصمیم می‌گرفت!
از طرفی جنی و دخترش هم بودن، پس باید اون ها رو هم به یک جای امن می‌فرستاد.
نگاهی به مخاطبین موبایلش انداخت و شماره مورد نظرش رو گرفت، شخص پشت تلفن، شماره نمی‌شناخت و خیلی زود پرسید:
-شما؟

کوتاه خندید و این باعث شد که جیمین یادش بیاد، کی پشت تلفنه "انقدر راحت فراموشم کردی؟" تک خنده‌ای کرد. دلش برای حرف زدن با دوستش تنگ شده بود، هر چند که اون ها دیگه مثل قبل نبودن!
یک دوری طولانی باعث شد احساس هاشون هم کمتر بشه، البته این چیزی بود که فکر می‌کردن:
-پارسال دوست امسال اشنا تهیونگ شی...

کوتاه خندید و درجواب گفت:
-بهتره از نزدیک هم رو ملاقات کنیم کلی حرف و یه خواهش بزرگ دارم...

جیمین که مطمئن بود خواهشش رد می‌شه، گفت:
-بستگی داره چی بخوای...وگرنه من قبول نمی‌کنم...

تهیونگ که درباره احساس جیمین به جنی با خبر بود، لبخندی زد و گفت:
-درباره جنی می‌خوام حرف بزنم!

جیمین به سرعت قبول کرد و این باعث خنده تهیونگ شد:
-خوشحالم که تو رو داره!

جیمین اخم هاش رو تو هم کشید و یجورایی از حرفش خوشش نیومد!
انگار می‌خواست چیزی رو بهش برسونه پس سریع بحث رو عوض کرد و گفت:
-بیا اینجا و مزخرف نگو!

تهیونگ قبول کرد و بدون خداحافظی قطع کرد چون این پایان مکالمشون نبود فقط یه وقفه کوتاه بود...
ولی هنوز هم از اینکه جنی گول جِمین رو خورده ناراحت و نگران بود.

__________________________________________________________

صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد...
بلاخره وقتش بود دختر کوچولوش به خونه بیاد و برای اولین بار تو آغوش پدرش بره...
فکر کردن به این چیزها بیشتر سرحالش می‌اورد...
کل اتاق رو دید زد ولی خبری از تهیونگ نبود و این از طرفی خوب بود...
حالا جنی راحتر می‌تونست با آوردن تیلور سوپرایزش کنه...
به سرعت اماده و از اتاق خارج شد...
به حیاط که رسید داهیون روبه روش قرار گرفت و جنی با تعجب پرسید:
-دلیل اینکه اینجایین چیه؟

HE SHOULD DIE࿐Où les histoires vivent. Découvrez maintenant