part𓂃20

489 92 37
                                    

مثل همیشه صبح زود از خواب بیدارشد و با دیدن داهیون سمتش رفت. با وجود اینکه بی‌حوصله بود لبخند فیکی زد و بعد "صبح بخیر" گفتن، پرسید:
-امروز چقدر زود بیدار شدید؟

زن که هر لحظه با نزدیک شدن جنی لبخندش پرنگتر می‌شد، جواب داد:
-می‌خواستم ببینمت و حالت رو بپرسم...

وقتی این رو گفت جنی کمی لبخندش کمرنگ شد، با گفتن خوبم اطمینان داد که حالش خوبه ولی اینطور نبود...
حسی که از شب قبل وجودش رو پر کرده بود مانع خوب بودنش می‌شد.
هر لحظه به اتفاق های اخیر زندگیش فکر می‌کرد.
حس کرد دوباره داره تو دام گذشته میفته و این اصلا خوب نبود!
با وجود اینکه عقلش از این ها دوری می‌کرد قلبش به شدت همه چیز رو می‌طلبید‌.
خودش رو به بیمارستان رسوند و از جیمین خواست که دیگه به اونجا نیاد...
اینکه به فکرش بود و بهش سرمی‌زد خیلی خوب بود اما دلش نمی‌خواست کل زندگیش وقف اون بشه...
از بعد عمل هیچوقت تنهاش نگذاشته بود و بدون استثنا در طول روز به دیدنش می‌رفت...

پشت شیشه ایستاد و به دخترش که بخاطر زود به دنیا اومدن توی دستگاه بود خیره شد.
همین که تونسته بود به سختی اون رو بدنیا بیاره باعث شد براش با ارزش تر بشه!
تو این لحظاتی که می‌خواست تنها باشه‌، دیدن اون قشنگ ترین حس بود!
بعد صرف کردن مدتی طولانی توی بیمارستان، به عمارت برگشت.
نمی‌دونست برای چی ولی به شدت دلش می‌خواست که با تهیونگ حرف بزنه!
طبق حدسیاتش تهیونگ حتماً توی حیاط پشتی بود پس عمارت رو دور زد و اونجا دنبالش گشت. خوشبختانه درست حدس زده بود.
دید که داره اسلحه‌ش رو تمیز می‌کنه و سرگرمه!
با وجود اینکه دیروز حسابی خردش کرده بود اما دختر بخاطر حس عذاب وجدانش، دوباره سمتش کشیده شد. اروم اما جوری که بشنوه گفت:
-می‌تونم بشینم؟

با دستی که اسلحه توش بود به صندلی خالی اشاره کرد، جنی اروم سمتش رفت و روی صندلی جا گرفت:
-می‌تونم با متاسفم شروع کنم؟

حرف جنی توجه‌ش رو جلب کرد!
نیم نگاهی بهش انداخت و جنی ادامه داد:
-البته فقط برای اینکه از تو بچه رو پنهون کردم!

تک خنده‌ای به حرفش زد و با تاسف سری تکون داد! اجازه داد تا جنی حرفش رو کامل کنه:
-نمی‌دونم از کجا این رو فهمیدی ولی قبل از این ها تصمیم داشتم وقتی از دستگاه خارج شد، اون رو بردارم و یجورایی دوباره فرار کنم!

بخاطر واکنش سریع و کوبیده شدن اسلحه توی دستش روی میز، اون هم درست سمت جنی، دختر کمی جا خورد و خودش رو عقب کشید. چشم های مضطرب جنی اون رو به خنده وادار می‌کرد ولی جلوی خودش رو گرفت و گفت:
-حیف که مرگت هیچ لذتی به من نمی‌ده!
موهای که توسط باد روی صورتش اومده بودن رو کنار زد و با شستش لب‌هاش رو لمس کرد.
جنی بزاقش رو قورت داد و تهیونگ با لبخند بی‌حسی تو صورتش نگاه کرد و ادامه:
-و البته فک کردم بعد دیروز نیای سراغم!

HE SHOULD DIE࿐Donde viven las historias. Descúbrelo ahora