برای صبح تهیونگ به دادگاه نیومد و معلوم بود انقدر وضعیتش بد هست که نتونسته بیاد!
از همه عجیب تر درخواستی بود که از وکیلش کرده بود!
وقتی شنید که وکیلش میگه "آقای کیم خواستن دخترشون پیش مادرش بمونه" کاملا شوکه شد.
بعد از اون همه کار و خراب کردن اسمش چی باعث شد که یهویی نظرش عوض بشه!
همه این ها بدجور ذهنش رو در گیر کرده بود و نمیدونست باید چیکار کنه.
خواب شبش رو بخاطر این اتفاقات از دست داد و حس خوبی نداشت.
تلاش کرد تا بار دیگه بخواب بره، پس دوباره چشم هاش رو روی هم گذاشت.
حس کرد چیزی صورتش رو قلقلک میده، پس بلافاصله چشم هاش رو باز کرد.
وقتی کسی رو اطرافش ندید، دوباره چشم هاش رو بست ولی اینبار چیزی محکم تر برای اثبات اینکه کسی اونجاست وجود داشت!
شنید کسی داره صداش میکنه!زود از جاش بلند و به درب بسته خیره شد، کسی که پشت درب بود اسمش رو صدا میزد.
زود از تخت پایین اومد و سمت در رفت، وقتی بازش کرد تهیونگ رو دید که روبه روش ایستاده!
با لبخند روی صورتش دستش رو سمت جنی ترسیده و نگران دراز کرد:
-از اینجا برو. گفتم اون اخرین باری که ما کنار هم هستیم.دیگه هیچ صدایی ازش نشنید، دستش هم همچنان توی همون حالت بود:
-چیزی میخوای؟اینکه هیچ چیزی نمیگفت جنی رو به وحشت انداخت و باعث میشد قلبش از شدت نگرانی به تندی بتپه.
وقتی دید چیزی نمیگه متقابلا دست هاش رو سمتش دراز کرد و قبل اینکه بتونه حتی سر انگشت هاش رو لمس کنه، تو اعماق تاریکی فرو رفت و حتی برای نجات هم شده فریاد نمی زد!
ناگهان از خواب چند دقیقهایش پرید. صورتش کاملا خیس از اشک و پیشونیش با عرق سرد نم دار شده بود:
-این دیگه چه خوابی بود!هیچی از خوابی که دید بخاطر نداشت، با وجود اینکه فقط چند دقیقه طول کشید!
بنظر میرسید فرشته رویاها قصد نداره اون رو بخواب ارومی ببره، پس تنها راهش فرار از این شب تاریک بود.
نگاهی به ساعت کنار تخت انداخت و فهمید تا چهار ساعت دیگه خورشید طلوع میکنه!
لباسش رو با پیراهنی که جدیدا گرفته بود تعویض کرد و کیف و موبایلش رو برداشت، اینکه بخواد این وقت شب به بیمارستان بره یکم عجیب بود ولی بلاخره تصمیم گرفت از روی حسی به اسم انسانیت به دیدنش بره.خوشبختانه بیمارستانی که آدرسش رو با جون کندن تونسته بود از جیمین بگیره حدود نیم ساعت با خونهش فاصله داشت!
خیابون های این شهر توی هر ساعت شلوغ بودن و این امنیتش رو تامین میکرد!
به ارومی از خونه خارج شد و به درخت های رقصان که همراه باد با ریتم خاصی میرقصیدن نگاه گذرایی انداخت. لبخند محوی زد و از صدای وزش باد بهاری لذت برد.تقریبا به بیمارستان نزدیک شده بود ولی با نوری که مستقیم به چشم هاش تابیده شد، از حرکت ایستاد. با دیدن چند نفر که از ماشین بیرون میان و عجیب تر اینکه سمتش میاومدن چند قدم به عقب برداشت:
-خانم کیم!
![](https://img.wattpad.com/cover/290784817-288-k956106.jpg)
YOU ARE READING
HE SHOULD DIE࿐
Fanfictionجنی درست همون قسمتی که گفت لمس نکنه رو با سر انگشت هاش لمس کرد. به ثانیه نکشید نفس کشیدنش تغییر کرد، قفسه سینهاش بالا و پایین میشد و تند تند نفس میکشید... چشمهاش رو روی هم گذاشت و لب تر کرد: -چرا اینکار رو میکنی؟ به قدری محکم لبه های وان رو ن...