part𓂃6

604 120 97
                                    

روی جعبه یه کاغذ قرمز رنگ بود که نوشته‌ای روش داشت...
کاغذ تا شده رو باز کرد و نوشته داخلش رو خوند:
-هنوز هم میگم این به تو بیشتر میاد...
و بنظرم بدن تو چیزیه که این لباس رو کامل می‌کنه نه بلعکسش پس لطفا‌ً بپوشش...

هر کلمه‌ای که می‌خوند ضربان قلبش بالاتر می‌رفت، اما نه بخاطر احساس عشق و علاقه‌ای که به اون داشت، بلکه بخاطر احساس خشمی که بخاطر احمق بودن خودش بوجود اومده بود...
منطقی ترین کار فراموش کردنش بود پس داشتن حتی یه هدیه کوچیک یا هر چیز دیگه‌ای می‌تونست حالش رو بد کنه.
جعبه رو از اتاق بیرون پرت کرد و با صدای لرزون و غمگینش خطاب به خدمتکار فریاد زد:
-این ها رو بنداز دور...

احساس خستگی عجیبی داشت و کل بدنش بی‌حس شده بود!
امشب عجیب ترین شب عمرش بود و نمی‌تونست بیشتر از این ادامه بده و بیدار بمونه!
دوتا از قرص های خواب آور توی کمدش رو برداشت، با ذره‌ای اب تو دهنش گذاشت و به سختی قورتش داد...

همونطور که جنی سخت داشت تلاش می‌کرد به خواب بره، آقای کیم از ماشین پیاده شد و روبه تهیونگ گفت:
-ممنونم که من رو رسوندین، لطفاً مراقب خودتون باشین..

لبخندی به پیر مرد نچسب زد و منتظر شد تا وارد خونه بشه...
وقتی برگشت تا سوار ماشینش بشه چشمش به جعبه توی سطل زباله افتاد!
اون جعبه زیادی به چشمش اشنا اومد پس در ماشین رو باز گذاشت و سمتش دوید...
با وجود اینکه از این کار متنفر بود جعبه رو از سطل زباله برداشت و خوشبختانه جز کاغذ چیز دیگه‌ای زیرش نبود...
جعبه رو بازش کرد و با دیدن لباس پوزخندی زد، فکر نمی‌کرد با حرف هایی که نوشته بود دلخور بشه و تنها دلیلی که می‌تونست کار جنی رو توجیح کنه این بود که اون بهش احساسی داره.
-می‌دونستم این رو قبول نمی‌کنی!

با لبخند رو لب هاش سمت ماشین رفت، جعبه رو توی صندق ماشین گذاشت و سمت عمارت پدرش حرکت کرد.
همه جا تاریک بود و سکوت کل عمارت رو گرفته بود:
-اون‌پست زد درسته؟

پدرش باعث شد سکوت عمارت شکسته بشه:
-نه اون فقط از این کار ناراحت شده...

بلند بلند خندید و رو به پسرش گفت:
-پسر خوش‌بین من!
اون مادر هرزت هم همیشه همینجوری بود...

وقتی پدرش همچین صفتی رو به مادرش نسبت داد، دست هاش رو مشت کرد و دندون هاش رو روی هم فشرد تا ناخوداگاه حرفی نزنه که بعدا به ضررش تموم بشه:
-بنظرم کشتن اون بهترین کار بود تو چی فکر می‌کنی؟

پلک هاش خیس شدن و نقش بازی کردن براش سخت بود، با حرص خندید و خوشبختانه توی اون تاریکی چیز زیادی به چشمش نمی‌اومد:
-دیر وقته باید بخوابم...

در مقابل حرف تهیونگ دوباره بلند بلند خندید:
-باشه برو منم برم به کار هام برسم...

قدم های بلند و سریعی سمت اتاقش برداشت و به محض باز کردن درب، وارد اتاقش شد و در رو محکم بست!
بین شست و انگشت اشاره‌اش رو گاز گرفت تا صدای فریادش به طبقه پایین نرسه...
دستش بخاطر فشار محکم دندون هاش بی حس شده بود، قسمتی که بین دندون هاش اسیر بود خون جمع شد اما ذره‌ای هم درد رو احساس نمی‌کرد..‌
وقتی پلک هاش رو روی هم قرار داد دوباره اون صحنه های ترسناک جلو چشمش ظاهر شدن...
تک تک لحظه هایی که سعی می‌کرد فراموششون کنه.
بدنش مثل همیشه سرد و بی‌روح شده بود...
دست دیگه‌اش رو روی شونه‌اش گذاشت و از دردی که توی پشتش احساس کرد پلک هاش رو روی هم فشرد.
عصبانی شدن براش بدترین چیز بود ولی محیط اطرافش اجازه نمی‌دادن اروم باشه!
از طرفی از درون هم درد داشت و این درد همیشه ضعیفش می‌کرد، هرچند نه به شکل طولانی مدت، چون هر دفعه که ضعف تو وجودش شکل می‌گرفت اون قوی تر از قبل بر می‌گشت...
پلک هاش رو باز کرد و دید جای دندون هاش، بین انگشت هاش مونده بود، تقریبا پوستش پاره شده بود و مقدار خیلی کمی خون روی پوستش بود!
پوزخندی زد و نفس عمیقی کشید، درحالی که با پشت دست اشک هاش رو پاک می‌کرد لب زد:
-فقط چند روز باید صبر کنی اقای کیم...

HE SHOULD DIE࿐Where stories live. Discover now