07

1.7K 626 226
                                    

آلفای سی ساله همیشه فکر می‌کرد اگه با امگای تقدیریش ملاقات کنه همون لحظه همه چیز رو بهش می‌گه و ازش می‌خواد مارکش کنه و همه موانع رو خیلی زود از راه کنار می‌زنه اما الان این‌جا بود و حدود یک سال از اولین ملاقاتش با امگای سرنوشتش می‌گذشت و آلفای مسلط نه تنها امگاش رو مارک نکرده بود که فقط می‌تونست بهش نگاه کنه و حسرت بخوره.

بکهیونش از کس دیگه‌ای خوشش می‌اومد و هیچ کاری از چانیول برنمی‌اومد. می‌تونست فقط نگاهش کنه و ببینه چطور به فرد دیگه‌ای نزدیک میشه. چانیول قرار بود تا ابد حسرت بخوره، دقیقا مثل همین الان که داشت حسرت می‌خورد چرا به جای منیجر، یه سلبریتی نبود و الان جای جی یونگ‌جون کنار بکهیون ننشسته بود.

پسر قشنگش با خنده و شادی مسابقه رو برده بود و الان همگی نشسته بودن تا مجری بازی بعدی رو توضیح بده. با شنیده شدن کلمات منحوس مجری چانیول جا موندن تپش‌های قلبش رو حس کرد. کاش می‌تونست این برنامه و بازی‌های لعنتیش رو آتیش بزنه.

سلبریتی‌های روی صحنه دوباره ایستاده بودن و مجری برنامه حین گفتن کلماتی که حس می‌کرد بامزه‌س و چانیول از تک تک حروفش متنفر بود بیسکویت‌های باریکی رو به دست مهمون‌ها می‌داد.

بازی قرار بود با تیم‌های قبلی ادامه پیدا کنه و هیچ چیزی بیش‌تر از این‌که بکهیونش قرار بود این قدر به آلفای عوضی کنارش نزدیک بشه چانیول رو عذاب نمی‌داد. حالا می‌دید بازی قبلی و تمام حس‌های بد اون لحظه‌ش فقط یه شوخی کثیفه و همه چیز تازه شروع شده.

با تموم شدن کار هر تیم و اندازه گرفتن بیسکویت باقی‌مونده‌ی بین لب‌های بازیکن‌ها چانیول حس می‌کرد یه قدم به تابوتش نزدیک می‌شه.

با قرار گرفتن بسکوییت شکلاتی بین دندون‌های بازیگر قد بلند و دستور شروع بازی چانیول خودش رو خوابیده توی تابوت تیره‌ای حس کرد و هم‌زمان با قرار گرفتن دندون‌های بکهیون روی طرف دیگه‌‌ی بیسکویت اولین مشت خاک توسط انگشت‌های ظریفی که خال خوشگل روی شستش همیشه دیوونه‌ش می‌کرد روش ریخته شد.

پلک‌های خیس‌شده‌ش رو با درد روی هم فشار داد و دوباره باز کرد تا شاهد حماقت‌هاش باشه. پسر عزیزش سرش رو به سمتی خم کرده بود و بی‌توجه به همه چیز روی بیسکویت توی دهنش تمرکز کرده بود. نگاهش به لب‌های درشت آلفای روبروش بود و آروم آروم جلوتر می‌رفت.

تقریبا هیچ فاصله‌ای بین لب‌هاشون نمونده بود که چانیول چشم‌هاش رو بست تا همچین چیزی رو نبینه. پلک‌هاش رو به همدیگه فشار می‌داد و تلاش می‌کرد گوش‌هاش صداها رو نشنوه که صدای مجری رو که می‌گفت "حیف شد" شنید و بلافاصله چشم‌هاش رو باز کرد.

بکهیون با گونه‌های قرمزش سرش رو پایین انداخته بود و فرومون‌های خجالت‌زدگیش کل مجراهای بویایی چانیول رو پر می‌کرد.

NedovtipaTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang