19

1.3K 457 124
                                    

مرد جوون با یادآوری خاطرات روزهای سیاهش تک‌خنده‌ی عصبی‌ای کرد و خیره به لیوان پر روبه‌روش پوزخندی زد.

-خواهر کوچولوی قشنگم، شیرینی خامه‌ای عزیزم، برای تجربه‌ی همه‌ی اون دردها خیلی کوچیک بود. دخترک من لیاقت سرنوشت بهتری رو داشت.

آلفای قد بلند سرش رو بالا آورد و با لبخندی که دردش رو نشون می‌داد، به بکهیون نگاه کرد و ادامه داد:

-حتما گیج شدی، مگه نه؟ پس بذار از اولِ اولش بگم. از چیزی که باعث نابود شدن کل زندگیم شد.

مایع تلخ و بی‌رنگ توی لیوان کوچیک رو سر کشید و حین پر کردن دوباره‌ش شروع به تعریف گذشته‌ش کرد.

-ناره شونزده‌ساله بود. چیز زیادی تا تولد هفده‌سالگیش نمونده بود و من می‌خواستم سوپرایزش کنم. عاشق بازیگری بود و قرار بود کلاس‌های بازیگری ثبت‌نامش کنم. یه روز داشتم از سر کار برمی‌گشتم که دیدم دخترکم توی خیابون داره با یه مرد که بهش میومد خیلی از شیرینی‌خامه‌ایم بزرگ‌تر باشه حرف می‌زنه. رفتم جلوتر...

نگاهش رو روی حرکات مایع بی‌رنگ توی لیوان تکون داد و خیره به تیله‌های نگران و پر از ناراحتی امگای شیرینش ادامه داد:

-می‌خواستم با مردی که دست خواهر کوچیکه‌م رو گرفته بود دعوا کنم ولی عزیزدردونه‌م خودش رو انداخت بغلم و گفت اون مرد جفتشه و چند روزه پیداش کرده. شیرینی‌خامه‌ای بی‌گناهم از هیچی خبر نداشت و عاشقش شد...

لیوان پر جلوش رو سر کشید، اخم‌هاش هم از تلخی سوجو جمع شد و کلماتش پر از حس‌هایی که بعد از گذشت تمام این مدت همچنان داشتن روح و قلبش رو می‌سوزوندن، از بین لب‌هاش بیرون اومد.

-باهاش حرف زدم، ازش خواهش کردم دخترکم رو مارک نکنه تا حداقل به سن قانونی برسه. قبول کرد ولی فقط ظاهری بود. اون آشغال یه روز نذاشته بود ناره بره مدرسه و مارکش کرده بود. شیرینی‌خامه‌ایم خیلی درد داشت، مارک شدن براش زود بود ولی می‌گفت آلفام خواسته پس نمی‌تونم مخالفت کنم.

نگاه کوتاهی به اسم خواهر کوچیک‌ترش انداخت و صدای پر از حسرتش خونه رو پر کرد.

-کاش باهات اومده بودم مدرسه ناره‌یا.
چشم‌های پرشده‌ش بهش اجازه نمی‌داد به خوبی اسم خواهرکش رو ببینه، پس با پلک زدن سعی کرد جلوی دیدش رو خالی کنه.

-روز تولد ناره گذشت و اون واقعا خوشحال بود که همه‌مون کنارشیم. خوشحال بود که خانواده و آلفاش با هم کنارشن. کلی خوش گذروند و عکس گرفت. می‌گفت برای یادآوری خاطرات عکس‌ها بهترین چیزن. نمی‌دونست قراره بره و منو با همه‌ی اون خاطرات تنها بذاره.

خندید. خنده‌ای که بکهیون می‌تونست عمق درد و ناراحتی جفتش رو توش حس کنه.

-فردای تولدش رفت مدرسه اما دیگه برنگشت. منتظرش بودم تا با همدیگه بریم و ثبت‌نامش کنم. از هر کدوم از دوستاش می‌پرسیدم می‌گفت ندیدمش، تا اینکه صمیمی‌ترین دوستش گفت با آلفاش زودتر رفت. نگرانش شدم. به آلفاش اعتماد نداشتم. حس خوبی بم نمی‌داد. رفتارهاش شبیه آلفایی بود که جفتمون می‌شناسیم هیون. رفتم محل کارش..

NedovtipaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora