روزهای تاریک

401 123 14
                                    


سهونو مست به کمک کریس روی تختش گزاشتن. قلب سوهو از دیدن سهون به درد می اومد، اما می دونست توی اون عمارت یه نفر دیگه داشت همون قدر عذاب می کشید. با اینکه چانیول در ظاهر همه چیزو

دهفراموش کرده بود اما سوهو می دونست به خاطر عذاب وجدانش بود که به شدت سرش با کار کردن گرم می‌کرد و انقدر کار کرده بود که آوازه های باندش از مرزهای بین المللی فراتر رفته بود.مطابق تمام زمان هایی که کیونگسو برای چانیول غذا میزاشت،سوهو غذاها رو گرم کرد و داخل ظرف ریخت و به سمت اتاق چانیول رفت، می دونست بیداره و داره کار میکنه،همه به بیخوابی های چانیول عادت کرده بودن

چانیول توی اتاقش نشسته بود که صدای در اتاق شنید.دقیقا میدونست کی پشت دره، بعد از چند لحظه سوهو و سینی غذایی که مطمعنا توسط کیونگسو فرستاده شده بود ظاهر شدن،چانیول سعی کرد تا به روی هیونگش لبخند بزنه اما بیشتر از یک پوزخند روی لبش ننشست.

_ ممنون.

تشکر سریع چانیول یعنی اینکه حوصله حرف زدن نداشت و نا محسوس از سوهو خواسته بود ظرف غذا رو بزاره و بره.سوهو هم با ناراحتی نگاهی به چانیول انداخت که زیر چشمهاش کمی گود رفته بود و مطمعنا از بی خوابی بود و بی هیچ حرفی ظرفو روی میز گذاشت.

_ حداقل درست و حسابی غذا بخور.

_ میخورم نگران نباش.

اما سوهو نگران بود و میدونست در نهایت فردا صبحش محتویات ظرف غذا رو توی سطل زباله پیدا می کنه.اما حرفی نزد و بی صدا از اتاق خارج شد.چانیول کمی منتظر شد تا مطمعن شه سوهو به اتاقش رفته و سریع کتشو بلند کرد و از اتاق خارج شد.

به سمت جایی که دوسال گذشته مخفیگاهش شده بود می روند،آپارتمان کوچیکی که تنها مختص چانیول بود.قبل از رفتن به اونجا چند قوطی مشروب خرید و به راهش ادامه داد.

در خونه رو باز کرد و وارد شد.نگاهی به اطراف انداخت و زیر لب گفت.

_ من دوباره اومدم بکهیونا.

کلیدشو روی کانتر پرت داد و خودشو روی مبل ولو کرد.یکی از قوطی ها رو برداشت و باز کرد و یک نفس سر کشید.نگاهی به روبه روش انداخت، عکس بزرگی که کل دیوار روبه روش رو در بر گرفته بود.

_ امروز 810 روز از روزی که رفتی گذشته،810 روزه که سهون بهم به چشم یه هیولا نگاه میکنه.میدونی همشون دنبال یه نشونه از تو توی زندگیمن.خنده دار نیست.مگه چقدر همدیگه رو میشناختیم.زیاد نبود مگه نه؟لعنتی نمی تونم کسیو جایگزینت کنم.

کمی دیگه از نوشیدنش خورد و قطره اشکی از گونه اش سرازیر شد.

_ دلم برات تنگ شده، چی داشتی مگه که انقدر من عاشق خودت کردی،تو پسر دشمنم بودی مگه نباید از مرگت خوشحال می شدم؟ حتی به اشتباه اما چرا خوشحال نیستم بکهیون؟ چرا مدام دنبال گمشدمم؟تو بهم بگو ،بلاخره که تو میدونی، قلب تو پاک و سفید بود و من اون آدمی بودم که قلبش سیاه بود؛ تو بهم بگو چرا انتهای ماجرای من و تو این شد.

ஜ۩۞۩ஜ2بلک هورس ஜ۩۞۩ஜWhere stories live. Discover now