شروع سفر

380 101 3
                                    


لوهان و بکهیون داخل باری نشسته بودن و جفتشون نوشیدنی هایی سفارش داده بودن.

_ چطوری شد اومدی بکهیون؟

لوهان سوالی به بکهیون نگاه کرد.

_ اومدم راجع به موضوعی که قبلا باهات حرف زدم با پدر بزرگ حرف بزنم. البته دلمم براش تنگ شده بود.

کمی نوشیدنیش مزه مزه کرد.

_ چقدر خوبه، خیلی وقت بود نخورده بودم.

لبخندی زد و به لوهان نگاهی انداخت.

_ حالا مشکل حل شد؟

لوهان سوالی پرسید.

_ گفت یه کاریش می کنم.بلاخره از پسش بر میاد. تو چرا نمیای بهش سر بزنی ؟امروز از دستت ناراحت بود ،میگفت وقتی بهش سر میزنی که من برم اونجا.

لوهان با حرص نگاهی به بکهیون انداخت.

_ تو دیگه چیزی نگو.من دست تنها گذاشتی و برای خودت میچرخی، من بیچارم باید اون کمپانی با بیشتر از ده تا شرکت دست تنها اداره کنم.

بکهیون مظلومانه به لوهان نگاهی کرد.

_ لوهانی، داداش گلم من و تو چه فرقی داریم.

لوهان چپ چپ نگاهی به بکهیون انداخت.

_ وقتی واسه دیونه بازیات پول میخای چطور داداش گلت نیستم.دیونه بازی در میاری، ولی الان داداشتم.

بکهیون لبخند مستطیلی زد و دستش چند بار پشت لوهان زد.

_ خونسردیت حفظ کن لوهانی.

لوهان سری تکون داد .

_ بکهیون بیشتر به پدربزرگ سر بزن. خیلی وقتها نگرانت میشه، کاش می شد خودت رو سر کمپانی باشی.

_ مگه تو نیستی چه فرقی داره.

لوهان جدی شد.

_ بکهیون تو نوه ی واقعی پدربزرگی، تازشم وارث واقعی کمپانی تو هستی. هر چه زودتر بهتره بیای سر کارت مگر تا کی من به جات ادامه میدم.

_ این حرف نزن لوهان، پدر بزرگ تورو اندازه من دوست داره، هیچ وارثیم در کار نیست هر چی هست بین من و تو مساویه ، تازه پدر بزرگ باید همه چی به تو بسپره، من کارهای دیگه ای دارم.

بکهیون مصمم حرفاش می زد.

_ این چیزیو عوض نمیکنه، درسته پدر و مادرم مردن و پدربزرگ مثل نوه خودش باهام رفتار می کرد اما تو نوه واقعی اونی، از دیدنت خوشحال میشه.

بکهیون اصلا دلش نمی خواست بحث همیشگی با لوهان ادامه بده. از وقتی لوهان دیده بود همش میخواست چیزی بپرسه اما دو دل بود، در

نهایت حرفش زد.

_ از سئول چه خبر؟

بلافاصله هم نگاهش از لوهان گرفت و به نوشیدنی اش داد.لوهان لبخندی زد.

ஜ۩۞۩ஜ2بلک هورس ஜ۩۞۩ஜWhere stories live. Discover now