تلاش

340 91 2
                                    


با بی حوصلگی وارد آشپزخونه ی کیونگسو شد.

_ نمی پوسی توی این آشپزخونه؟

_ خیر، این جا رو دوست دارم دارم فکر میکنم آشپز کشتی شدن بد نیست،تو چی بکهیون اوضاع چطوره؟

بکهیون افسرده روی صندلی نشست.

_ اوضاعمون خوب نیست،بهم محل نمیده؟

_ پس دوست پسر توهم گاوه؟

صدای سوهو از پشت سر میومد،نزدیکشون شد و صندلی کنار بکهیون نشست.کیونگسو لبخندی از کلمه گاو روی لبش اومد.

_ دوست پسر من فقط میتونه گاو باشه.لطفا لقبش رو به کسی ندین؟

کیونگسو هم در حال زدن این حرف کنارشون نشست.بکهیون غمگین شد.

_ اما چانیول دوست پسر من نیست.

_ از نظر فنی ، هنوز بهم نزدین.

کیونگسو و بکهیون سمت سوهو برگشتن،سوهو خندش گرفته بود.

_ راس میگم دیگه،بهم نزدین،فقط تو مردی.

با این حرفش هر سه تاشون زدن زیر خنده.بکهیون کمی فکر کرد .

_ پس اگه دوست پسر کیونگسو گاوه،برا منم غوله..

_ چقدر هم خوشش اومده.سوهو هیونگ تو نمیخای لقب بزاری روی دوست پسرت؟

سوهو آهی کشید.

_ اون همه چیو شامل میشه،از بس بیخیال و دیونه است.

_ سوهو هیونگ خیلی توپش پره.

بکهیون که این گفت،سوهو دستش دور گردنش انداخت.

_ ولش کن،اون چانیول خرم ولش کن بلاخره آدم میشه.

_ امیدوارم

.........................................................................................................

لوهان غرق ایمیلی بود که سوهو براش فرستاده بود.باید یه کاری می کرد اما نمی تونست اون همه پول بدون هماهنگی با بکهیون پرداخت کنه،اما انگار شخصی که با اون درگیر بودن آدم عادی نبود. نمی تونست صبر کنه تا بلایی سر عزیزاش بیاد ،فقط اونام نبودن بلکه جون بکهیونم درخطر بود. باید فکری میکرد.حساب خودش انقدری پول نداشت و قطعا باید از حساب شرکت برمیداشت.

مدام طول و عرض اتاق طی میکرد و به این فکر میکرد قراره چی بشه در نهایت گوشی رو برداشت و به پدربزرگ زنگ زد،صدای بوق میومد و در نهایت صدای پدربزرگش.

_ چی شده لوهان،یادم افتادی؟

لوهان خجالت زده از اینکه هر وقت کاری داشت احوال پدربزرگش میپرسید.

_ پدربزرگ این چه حرفیه،دل تنگتون بودم.

صدای خنده ای دلنشین پدربزرگش پشت گوشی میومد.

ஜ۩۞۩ஜ2بلک هورس ஜ۩۞۩ஜWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu