ابهام

365 105 10
                                    


توی هلی کوپتر نشسته بود و سعی داشت با دکترهایی که فرستاده بود ارتباط برقرار کنه، بعد از تلاش های متوالی تونسته بود از وضعیت اون شخص خبر دار بشه و فهمیده بود چقدر اوضاع خرابه، مدام تاکید میکرد که باید زودتر برسه و استرس تمام وجودش فرا گرفته بود.به محض اینکه چشمش به کشتی خورد کمی خیالش راحت شد و آماده فرود شد.

همین که هلی کوپتر نشست، به سرعت به کمک خلبان پیاده شد. قدم اول برنداشته بود که شکه شد. آخرین چیزی که میخواست اون لحظه ببینه ادم های روبه روش بود.شکه شده و عصبی به روبه روش نگاه میکرد. افراد روبه روش دست کمی از بکهیون نداشتن. با ترس و دلتنگی نگاهی به چهره های روبه روش انداخت، هر کدوم به نحوی نگاهش میکردن اما میشد تعجب ، حیرت و عصبانیت رو توی تک تک چهره های اون افراد دید. زمزمه ی بکهیون هیونگ گفتن سهون زیر گوشش اومد. برای یک لحظه به خودش اومد. کسایی که روبه روش بودن تکلیفشون مشخص بود پس کسی که تیر خورده بود...

شکه از این قضیه سعی کرد قدم اول برداره و به سرعت خودش به کابین برسونه، فقط میخواست مطمعن بشه که اشتباه فکر کرده،فقط همین میخواست که اشتباه کرده باشه.حتی دیگه توجه ای به افراد روبه روش و ترسش نمیکرد، پاهاش اون به سمتی میکشیدن که قلبش آرزو میکرد.

که ای کاش به اون جا نرسن.میخواست از کنار اون آدم های متعجب بگذره که دستش کشیده شد. سوهو بود که با تمام حیرت زدگیش دستش گرفت و سوالی نگاهش میکرد.

بکهیون نگاهی بهش انداخت،به اون و به بقیه،نزدیک بود گریش بگیره و دستاش به لرزه افتاده بودن تمام تلاشش کرد تا دهنش باز کنه: بعدا برات توضیح میدم سوهویا؟لطفا؟

انقدر لحنش ملتسمانه و مثل بکهیونی بود که همشون میشناختن که همشون به یقین رسیده شد که اون شخص بکهیونه،سوهو با اکراه دستش آزاد کرد و بکهیون مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده به سمتی که

میخواست رفت.اما به محض ورود به اتاق و دیدن حال چانیول زیر پاهاش خالی شد و نزدیک بود که بیفته که دو تا دکتر دیگه به سرعت گرفتنش.نفس عمیقی کشید وسعی کرد به خودش بیاد،الان وقتش نبود که از پا در بیاد، باید چانیول رو نجات میداد.

هیچ کدوم از آدماهای روی عرشه اتفاقات افتاده رو هضم نمیکردن، محافظ های روی عرشه کشتی، دوست مرده ای که بعد از نزدیک سه سال روبه روشن بود.اتفاقات افتاده همه و همشون فقط یه چیزیو نشون میداد.پرنسی که به دنبال دیدنش بودن، دوستشون بکهیون بود و چه

غریبانه که حتی حس میکردن اون نمیشناسن.و چه تلخ که چانیول داشت زیر دستش عمل میشد.

................................................................................................................

همین که اخبار رو شنیده بود با هواپیمای شخصی خودش به سرعت به سمت کنیا حرکت کرده بود. میدونست بکهیون تا حالا همه چیو فهمیده بود. به شدت نگران بود و تعداد افرادی که نگرانیش شاملشون میشد زیاد شده بودن. اگر بلایی سر چانیول میومد باید چی کار میکرد؟ تنها عضو خانواده واقعیش توی اون کشتی بود و نمی دونست حالش خوبه یا نه، بکهیونی که براش برادر شده بود توی اون کشتی بود.و نمی دونست قراره از دیدن کسی که دیونه وار دوستش داره در حالت مرگ چی کار کنه،ساعت از دستش در رفته بود ، فقط یه چیزی رو میخواست اونم این بود که بتونه همه رو یکبار دیگه سالم ببینه.

ஜ۩۞۩ஜ2بلک هورس ஜ۩۞۩ஜWhere stories live. Discover now