دلتنگی

397 96 4
                                    


بکهیون همان طور که صندلی چرخ دار چانیول رو هول میداد وارد عمارت شد. همه ی دوستاشون توی سالن نشسته بودن که با دیدن بکهیون و چانیول بلند شدن و به سمتشون رفتن،لوهان نگران به بکهیون نگاه می کرد.

_ کجا رفتین پسر،نگرانتون شدم،گوشیتم که بر نمیداری،حداقل شماره ی این جا رو مینداختی روش.

بکهیون لبخندی به نگرانی لوهان.

_ نگران نباش جای بدی نرفتیم. بیمارستان بودیم.

با حرف بیمارستان همشون کنجکاو شدن.سوهو جلو اومد و نگران به چانیول و بکهیون نگاهی انداخت.بکهیون نفس عمیقی انداخت.

_ خب راستش ما رفتیم بیمارستان،یه سری آزمایش و عکس گرفتن و..

همه منتظر به بکهیون خیره بودند.سهون خسته از انتظار بود.

_ بکهیون هیونگ زود باش دیگه،چی شد؟

بکهیون نگاهی به سهون و بعدش به چانیول انداخت.

_ به من چه،بزارین چانیول خودش بگه.

چانیول از بازی که بکهیون راه انداخته بود خوشش اومده بود ولی قصد اذیت کردن برادراش نداشت.

_ گفت احتمالا خوب میشم.

با این حرف همشون به شدت خوشحال شدن و به سمت چانیول رفتن.سهون محکم چانیول بغل کرد.

_ خیلی خوبه هیونگ ،خیلی خوشحالم.

_من میدونستم تو میتونی چانیول.

سوهو که سهون از چانیول جدا می کرد تا بتونه خودش بغلش کنه اینو گفته بود.

بکهیون با حرص به بقیه نگاه میکرد که مدام خودشون به چانیول میچسبوندن و خودش جرعت این نداشت که به راحتی به چانیول بچسبه.پس با حرصش سر همشون فریاد زد.

_ بستونه ،ولش کنین .

همشون برای یک لحظه شکه شدن و از اونجایی از شب قبلش از بکهیون ترسیده بودن بی صدا از چانیول جدا شدن. چانیول به زبون نیاورد ولی از ابهت و عصبانیت بکهیون خوشش اومده بود و نا خودآگاه لبخندی روی لب هاش نشست که از چشم دوستاش دور نموند.فقط بکهیونی که پشت سر چانیول بود نمی تونست صورت خندون چان رو ببینه.

همشون مثل بچه ها ی مودب دور تر وایساده بودن که کریس چیزی رو زمزمه کرد.

_این بکهیون دیگه زیادی ترسناک شده،این دیگه چه وضعشه.

حرف کریس از گوش بکهیون دور نموند.

_ شنیدم کریس.

کریس لبخندی به بکیهون زد و سعی کرد با چشم های مظلوم به بکهیون نگاه کنه که باعث خنده ی همه شد.

_ بیاین شب جشن بگیریم.نظرتون چیه؟

با حرف بکهیون انگار که همشون یه جورایی خوششون اومده بود. همه قبول کردن اما چانیول به بکهیون نگاه کرد.

ஜ۩۞۩ஜ2بلک هورس ஜ۩۞۩ஜWhere stories live. Discover now