سایه ها

357 46 6
                                    

زندگی گاهی اونقدر می‌تونه سخت باشه که در اوج قوی بودنت، تورو آخرین حد تحملت برسونه!
اونقدر سخت، که وقتی روی تختت دراز می کشی و به سقف بی دلیل خیره می‌شی، تورو روز به روز بیشتر توی تاریکیِ ترسناکِ اتاق سردو سیاه و خالی از ذره ای نورت، غرق و غرق تر کنه..
دستایِ نامرئیِ سایه ها، آروم آروم از سقف روبه روی چشمات دراز می‌شن، و بی عجله سمتت حرکت می‌کنن، اونقدر بی عجله، که انگار خبر دارن قرار نیست تکونی به خودت بدی..
منتظری.. انتظارت رو جواب می‌دن.. پوست سرد و رنگ پریده ی گردنت رو لمس می‌کنن، و آروم آروم فشار دستاشونو دور گردنت قوی تر و محکم تر می‌کنن..
نفست آروم آروم میره، اما نه اونقدری که بخواد جونت رو بگیره..
قلبِ گوشه ی سینه ی چپت، که خیلی وقته مشکین رنگ شده سنگین و سنگین تر می‌شه، اما نه اونقدر که بخواد ایست کنه و به خاموشی ابدی فرو بره..
قرار نیست بمیری.. به هیچ وجه!
کار سایه ها همینه.. تو قراره در سکوتی سنگین و یخ زده، سنگینی قلب و نفس هات رو متحمل شی!..
اولین بار؟!..
تجربه اش کمی عجیبه!
چون متوجه نمی‌شی، که اولین بار درست کی بوده، به خودت که میای، می‌بینی اسیر سایه ها شدی.. سایه های بی رحم و خاکستریِ افسردگی!
چیزی که چندین ساله تحملش می‌کنم.. سخته؟.. نمی‌دونم..!
اوایلش وحشتناک بود.. سایه ها ضعیف بودن، اما من ضعیف تر بودم، بهشون تن دادم، و توی دنیای خاکستری گیر افتادم..!
حالا؟..
می‌خندم..
حالا دیگه راه نجاتی وجود نداره..
من تمام در های عالم رو به روی خودم بستم.. من.. به کمک دوست خوبم، سایه های خاکستری!
درسته.. دوست.. یا شاید حتی بیشتر؟!
اونها مدت زیادی هستن که باهام زندگی می‌کنن.. باهام غذا می‌خورن.. فیلم تماشا می‌کنن.. کتاب می‌خونن.. باهام می‌خوابن، کنار منن، دستاشون ثانیه ای از گردنم جدا نمی‌شه، و شب ها حتی با علاقه بیشتری، دستاشون رو عاشقانه دور گردنم فشار میدن!..
صدا ندارن.. دیده نمیشن..
اما من می‌بینم!
خودم رو درست جلوی آینه.. و سایه هایی که حالا از انگشت های دور گردنم، درونم رِخنِه کردن و ریشه دووندن.. و هروز جوونه می‌زنن..
درون من پر از زیبایی ها و طبیعت بِکرِ خاکستری رنگه!
گلای خاکستری از جنس سایه که وجودم رو در بر گرفتن..
افسردگی..
افسردگی..
دیگه نمی‌تونم ازش جدا شم..
من و سایه ها باهم پیوند خوردیم..
باهم پیمان بستیم همیشه کنار هم باشیم.. این دنیای خاکستری، که با سایه هایی که هدیه ی افسردگی هستن، تنهایی هام رو ازم میگیره، و در عوض من رو هم درون تنهایی می‌بلعه!
خروج ازین دنیا امکان پذیر نیست..
این چیزی بود که من خواستم.. و من پذیرفتم..
پیمان بستم.. پیمانی ناگسستنی!
نفس عمیقی می‌کشم و از تخت گناه‌وارم جدا می‌شم، تختی که هرشب معاشقه من و سایه ها رو به آغوش خودش می‌کشه و گناهش رو به جون می‌خره!
پالتوی شب رنگم رو تن می‌کنم، این تنها لباسِ گرمِ بیرونیمه، علاقه ای به خرید کردن ندارم.. و همینطور پول بی زبونش رو!
نگاه بی حسم رو به آینه نمی‌ندازم، قرار نیست دوباره چهره ی رنگ پریده و ماستم رو ببینم.. باید بتونم بقیه امروز رو سرکار دووم بیارم!
دستم رو داخل جیب پالتوم می‌کنم و نوک انگشتام، با بوسیدن پوستِ چرمِ کیف پولم متوجه می‌شن که مثل همیشه سرجاشه!
ماشین ندارم، دوچرخه سواری هم بلد نیستم، انگار قراره مسیر خونه تا سرکار رو دوباره پیاده برم، به هر حال.. علاقه ندارم وقتی‌ پا دارم پولام رو برای تاکسی هدر بدم!
زیاد دور نیست، اما نزدیک هم نیست..
خیابونی که بخاطر خودکشیِ قطره های بارونِ چند ساعته پیش، و خیس شدنش پررنگ تر به نظر می‌رسید رو زیر پاهام گذاشتم.. سوزش سرما میاد.. حتی از زیر پالتو حسش می‌کنم.. این سوز رو دوست دارم!
به نزدیکی محل کارم می‌رسم، تابلوی انتشاراتی ای که روبه رومه بهم نیشخند می‌زنه، و میگه باید یک روز دیگه رو اینجا بگذرونم.
درو که باز می‌کنم، صدای پر شوق همکارِ الکی خوشم مثل هروز ظهر توی سرم می‌پیچه.
ورود نمی‌کنم، سرم رو برمی‌گردونم و نگاهش می‌کنم، از اون طرف خیابون برام دست تکون می‌ده و اون لبخند احمقانه ی همیشگیش هم روی لبشه.
با دیدن اون لبخندا، گوشه های لبام یکم کش میان، اون پسره ی الکی خوش، کودنه، اما حس مثبتی میده، اگه نبود احتمالا خیلی وقته پیش کار کردن توی این انتشاراتی مزخرف رو کنار می‌زاشتم.
بالاخره خودش رو به من می‌رسونه، دستشو پشت کمرم می‌زنه.
-ظهرت بخیر تهیونگ! باز که قیافت عبوسه، امروزم از دنده چپ بلند نشدی که؟!
چشمام رو توی حدقه می‌چرخونم، اون خیلی وراجه!
دلم می‌خواد باهاش صحبت کنم؛ اما سایه ها اخم می‌کنن و جلوی دهنم رو میگیرن..
کلماتم رو کوتاه می‌کنم.
-ظهر توام بخیر پارک جیمین.
به این رفتارام عادت داره، لبخند مضحکش از روی چهره ی ظریف اما شنگولش پاک نمی‌شه، فقط در رو باز می‌کنه وارد می‌شیم، بوی کتاب و کاغذ به بینیمون می‌خوره، قراره یه روز دیگه رو هم اینجا بگذرونیم، با بوی نم خاکِ بیرون و کاغذ ها کتابای نو..
_____________________________________

[ SHIFT ] ↬ KookVWhere stories live. Discover now