گذشت

86 26 13
                                    

همه از این شنیدیم که گذشت کردن خیلی کار قشنگ و پسندیده ایه.
شنیدیم اگه آدما باگذشت و بخشنده بودن، خیلی از مشکلات دنیا حل می‌شد و، بدی ها و ظلم ستم کمتر می‌شد.
اما هیچوقت هیچکس بهمون نگفت گذشت کردن یه وقتایی آسیب رسانه!
مثل وقت هایی که گذشت کردنِ ما، درواقع تبدیل می‌شه به یک‌فداکاری.. و اون فداکاری به مرور می‌شه یه عادت، و اون عادت یه نقصه، نقصی که ممکنه باعث شه ضرر های بزرگی رو توی زندگی شخصی یا روحمون بخوریم.
از اون ضرر هایی، که درواقع با ندونم‌کاری های خودمون باعثش شدیم..
مثل من، مثل الان..
تکرار دوباره و دوباره ی یک‌گذشت، برای من شد یک نوع فداکاری.
این بد نبود.. نه تا زمانی که بهش عادت کنم..
نه تا زمانی که فداکاری هام بخاطر خود اون ادم نباشه.. بخاطر صلح خواهی و مهربونی نباشه..
زمانی بد شد، که از یه جایی به بعد، فقط بخاطر دوست نداشتنِ خودم انجامشون میدادم.
چون خودم، برای خودم اهمیتی نداشتم..
یک جور فداکاری افراطی..!
طوری که خودم رو پیش خودم کوچیک می‌شمردم، و خواسته های دیگران رو بر خودم ارجعیت می‌دادم. و به اسم "گذشت و بخشش و مهربونی" فداکاری افراطی می کردم، و کم کم عادت می کردم.. و این شد یک مرضِ جبران ناپذیر برای بیشتر دور انداختنِ خودم و خواسته هام..!
مثل حالا.. دقیقا درست مثل همین حالا که نگاهم رو از پاکت توی دستم می‌گیرم، و چشمای عسلی رنگِ خستم رو به چشمای تیره ی قشنگش می‌دوزم. و دوباره و دوباره اینکار رو توی زندگیم انجام می‌دم.. به هر حال.. ترک عادت موجب مرضه!

-قبوله، هرچقدر خواست می‌تونه واسم نامه بفرسته!
چشماش کمی متعجب میشن.
-چرا تعجب کردی؟
-فقط فکر نمی‌کردم به این سادگی قبول کنی!
شونه هام رو با بیخیالی بالا می‌ندازم.
-مهم نیست؛ در هرصورت قرار نیست برای من مشکلی به وجود بیاره، و قرار نیست من جوابی بهش بدم، اون یه گوش می‌خواد برای شنیدن حرفاش و کسی که اونو نشناسه و قضاوتش نکنه، من می‌تونم اون گوش باشم.. ولی فقط یک شنونده!

ابروهاش بالا میرن.
-به این فکر نکردی، که این یه مقدار عجیب به نظر میرسه؟ تو سویون رو نمی‌شناسی، منم همینطور!

-غریبه ها بهتر از خودی ها هستن برای شنونده بودن.. دنبال دلیل خاصی برای این کار خواهرت نگرد، دلیلش خیلی واضح و ساده به نظر میرسه!

-اما من اگه جای سویون بودم، اینکارو نمی‌کردم، خودی ها حداقلش اینه که خوبیتو می‌خوان.

-نظر ادما باهم متفاوته، و شرایط بسته به اینکه"تا اون خودی چجور آدمی باشه" فرق داره!

-اگه جای تو هم بودم قبول نمی‌کردم!

-فعلا که نیستی.

گوشه لبش آروم به لبخند باز می‌شه.
-تو از اون آدمای خاکستری به نظر می‌رسی تهیونگ شی!
با شنیدن حرفش، کمی.. فقط کمی متعجب نگاهش می‌کنم.
-چرا اینو می‌گی؟
-چون اینطوری به نظر می‌رسه.. اشتباه متوجه شدم!؟
-نمی‌دونم.. فکر نکنم.

نفس عمیقی می‌کشه و لبخندی رضایت‌مند به جو بینمون میزنه. نگاهش رو خیلی ریلکس روی در و دیوار می‌گردونه و بالاخره بحث رو عوض می‌کنه.

-سویون اون کتاب رو دوست داره..
-خوبه.
-ولی نمی‌خوام که دوستش داشته باشه..!
-چون به دور از حقایقه؟!
-چون حقایقی به دور از حقایقه!
-اون بهم گفت کتابی رو می‌خواد که اون رو بندازه دور.. اون لحظه فقط این کتاب به ذهنم رسید.. فقط بهش بگو زیاد درگیرش نشه، تمام محتوای اون کتاب مسخره و بی ارزشه!

بهم‌نگاه می‌کنه، طوری که انگار می‌خواد حرفی رو بزنه، اما پشیمون می‌شه و حرفش رو تغییر می‌ده.
-بی ارزش نیست تهیونگ شی، دروغ هم نیست، اینشه که ترسناکه!
-اسم ترسناک رو روش نزار، اون فقط یه کتاب روانشناسیِ زرده!
-منظورم از ترسناک، ژانر نیست. منظورم اینه که منو می‌ترسونه، علاقه سویون بهش هم همینطور!
-اون قرار نیست امتحانش کنه.
-امتحانش می‌کنه تهیونگ شی!
-به نتیجه ای نمی‌رسه!
-از کجا انقدر مطمئنی!؟
نگاه خستم که حالا بی حوصلگی هم ازش مشخصه رو به چشماش میدم.
-چون اعتقادی به روانشناسی و تخیلات عجیب و غریبِ این بَشَرِ نو ندارم!
-ناشناخته ها نیازی به اعتقاد ندارن تهیونگ شی، وجودِ وجودشون رو، می‌شه تا ابد انکار کرد، اما چیزی از موجودیتش کم نمی‌‌کنه!
-ما افکار متفاوتی داریم آقای جئون، شاید بهتر باشه راجب این مسئله صحبت نکنیم.
-باشه، هرجور راحتی!.
نگاهش رو ازم‌گرفت و ادامه داد.
-جونگکوک.‌. اسم جونگکوکه.
فقط سرم رو به معنای فهمیدن تکون میدم.
-من دیگه میرم..
لبخندی می‌زنه و حرفش رو ادامه میده
-بابت کاری که برای سویون انجام میدی ممنونم‌.. روز خوش کیم تهیونگ شی!
سرم رو بی لبخند تکون میدم.
-همچنین، روز خوش.

اون میره و من رو با فکر به ملاقات و مکالمات عجیب غریبمون تنها میزاره.
به افکارش که فکر می کنم، برام مسخره به نظر میرسن، مضحکی که در عین حال واقعیته و من از واقعیات فراری ام، و در عین حال از تخیلات، پس جای من واقعا کجاست؟.. واقعیت یا تخیل؟.. انگار هیچکدوم!..
من سرگردونم..
یه سرگردون که نه اینوریه نه اونوری، تقصیر من نیست.. شاید بخاطر اینه که گوشام کیپ شدن و حرفای اطرافیان رو نمی‌خوام بشنوم.
آره..
احتمالا همینه.
مدت زیادیه‌ ته اقیانوسم، آب خاکستری رنگ وارد گوشامم شده..!
نفس عمیقی می‌کشم و بارِ دیگه به حرفای اون پسرِ پیرسینگیه چشم تیره فکر می‌کنم.

-شاید باید فقط یبار اون کتاب لعنتی رو بخونم!؟

تازه حواسم به پاکت نامه ی توی دستم جلب می‌شه. بی عجله و اروم بازش میکنم و جملات کوتاهی که توش با دست خط قشنگی نوشته شده رو می‌خونم.

"اون کتاب واقعا قشنگه..
اون طولانی نیست، اما محتواش قشنگه!
طوری که من رو دور می‌ندازه بی نظیر نیست!؟
تهیونگ‌شی، وقتی ازت پرسیدم چی تورو دور می‌ندازه جواب دادی چیزی که از تخیلات دور باشه، روانشناسی نباشه اما واقعی باشه!.
من خیلی به حرفت فکر کردم.
و درکت کردم!..
اون کتاب کاملا برعکس ایده آل های تو به نظر میرسه!
اما تهیونگ‌شی.. یک چیز رو از نگاهت فهمیدم، توام‌مثل منی.. ما به هیچ کجا تعلق نداریم!
اما شیفت می‌تونه مارو دور بندازه..
درست جایی که بهش تعلق داریم!
امتحانش کن.. گول زدنِ روح و ذهنته.. یک فریب واقعی! اما شیرینه.. خیلی شیرین!"

[ SHIFT ] ↬ KookVWhere stories live. Discover now