درد

86 18 32
                                    

درد کشیدن همیشه باعث تغییر می‌شه.
اما اون هیچوقت الکی به سراغ آدم نمیاد، یه مُحرک لازم داره برای ریشه دادنِ هسته اش توی‌مغزت..
ممکنه هر محرکی باشه، هر احساسی می‌تونه باعثش بشه، شاید چون احساسات مثل آب می‌مونن، و می‌تونن بسته به غالب و شرایطشون، به هر شکلی که میخوان در بیان..
بستگی به داستان تو داره!.. اینکه خشم چطوری بشه یه محرک برای درد کشیدنت، غم چطوری باعث ریشه دادن اون هسته بشه؟..
احمقانه است اگه فکر کنی فقط احساسات منفی می‌تونن اون محرک به وجود اومده باشن.. در حالی که می‌بینیم احساس زیبایی مثل " عشق" چطوری می‌تونه کوه غم رو به شونه های یک فرد بکشه و اون‌ رو خمیده کنه، طوری که زیر فشارش از "درد" جون بده..
عشق شاید قوی ترین محرک بشه برای درد کشیدن..! چون خودش عامل به وجود اومدن احساسات دیگه است.
وقتی می‌گیم درد باعث تغییر می‌شه، یعنی ممکنه بخاطر مسئله ای که بابتش درد می‌کشی و آزار می‌بینی خودت رو مجبور کنی به تغییر دادن، بهتر شدن یا بدتر شدن، تظاهر کردن یا غیره ای که شرایطت رو پوشش بدن.. بستگی به تو داره که مثبت بری یا منفی!
اما کسی می‌دونه تغییر منفی ای که عاملش درد باشه بی فایدست؟
شاید فکرکنی تغییرات منفی همیشه بی‌فایدست، چه عاملش درد باشه و‌چه‌چیز دیگه ای.. اما اشتباهه!
پیرامونت رو‌نگاه کن، خودت نه.. شاید خیلی خیلی بالا تر از خودت..!
اون آدما تغییرات منفی ای داشتن، تغییرات منفی ای که اکثرا با درد و‌بعضا بدون درد کشیدن بهش رسیدن.
اون هایی که بدون درد کشیدن سمت تغییرات منفی میرن، صرفا دنباله روی آدمای اطرافشون هستن.. یا دنباله روی دسته آدم هایی که تغییراتِ هرچند منفیشون با درد کشیدن بوده، و شاید هدف به خصوصی توی زندگی نداشتن.
اهمیتی به این دسته از افراد نمی‌دم!.. تغییرات اونها، چه‌مثبت و چه‌منفی هیچوقت به نتایج جالبی نمیرسه..چون پشتش هیچ انگیزه شخصی ای نیست و صرفا یک تقلیده!
درواقع، "درد، تغییر، و نتیجه" سه عامل جدا نشدنی از هم‌هستن، که با حذف هرکدوم، هیچوقت‌نمیشه به مورد آخر رسید، و این اصلا اهمیتی نداره که تو بخوای تغییر مثبتی توی زندگیت داشته باشی یا منفی!
"قانون اینه.. درد بکش تا تغییر کنی، و تغییر کن تا به نتیجه برسی!"
این دنیا پر از پوچی و درد و رنجه، اما اگه بشه ازشون استفاده کرد برای تغییر.. شاید بشه به نتایج خوبی رسید، در راستای هدف..!

*
*
*
نامه ای که تاریخش قدیمی تر از بقیه بود رو باز می‌کنم، به هر حال، می‌خوام‌اونارو به ترتیب بخونم، اینطوری حس کردم که شاید بهم پیوسته و مربوط باشن.
نگاهم سُر می‌خوره روی دست خطش، لبخندی بخاطر داغون بودن دست خط روی لبام‌می‌شینه، شایدم دارم احساس قدرت می‌کنم که یکی بد خط تر از من پیدا شده!
اما لبخندم، طولی نمی‌کشه که از بین میره، درست بعد از خوندن جملات اولش..

" سلام تهیونگ شی، من سویون ام، امروز 23 فبریه است، اول از همه بخاطر دست خط بدم عذر می‌خوام، حالم خوب نیست و دستام دارن می‌لرزن.. اما نمی‌تونستم این‌رو برات ننویسم.. پس لطفا یطوری بخون!
امروز وقتی که یه روز خسته کننده ی دیگه رو توی بیمارستان می‌گذروندم، خانوادم اومدن به دیدنم، حقیقتا حالم خوب بود، حداقل تا قبل از دیدن اونا!
چی به ذهنت رسید؟ شاید اینکه ازشون‌متنفرم؟!
نه!
احتمالا لرزش دستام، کم‌اومدن نفس های الانم، و بغضی که در عین آروم بودنم توی گلومه، بخاطر علاقه زیادم بهشونه!
همه چیز خوب بود، تا وقتی که انگار مامانم نتونست اینبار جلوی خودش رو برای لبخند نزدن و‌گریه نکردن بگیره.. بابام بهش اخمی نکنه تا گریه کردن رو تموم کنه برای ناراحت نشدنِ من، و داداشم عصبانی از وضعیت پیش اومده از اتاق بزنه بیرون..
شاید احمقانه به نظر بیاد، اینکه همه تنش ها بخاطر گریه ی مامانم شروع شده باشه، اما اینطوری شد، این کاملا واضح نبود؟.. لبخند هاشون رو می‌گم‌تهیونگ شی.. لبخند های دروغینی که هردفعه تحویلم می‌دادن برای اینکه با دیدن غمشون‌ درد نکشم؟!..
انگار این بار نتونستن جلوش رو‌ بگیرن.. اون ها واقعا انرژیشون رو از دست دادن..
گاهی به این فکر می‌کنم که اگه زودتر مرگم برسه و همه چیز تموم شه، اونها آسوده تر می‌شن، درد می‌کشن؟ خب قطعا.. اما حداقلش اینه که هروز صبح با ترس از دست دادن فرزندشون چشم هاشون رو باز نمی‌کنن..
نگرانشون نمی‌شم.. جونگکوک هست، اون هواشون رو داره.. قرار نیست خانوادم از هم بپاشه.
تهیونگ شی، این افکارِ نشأت گرفته از نا امیدی که انقدر بی رحمانه گاهی میاد توی مغزم و الان میارم رو‌ کاغذ، در حد افکار کوتاهی می‌مونن!.. اونها موندگار نیستن.. چون بعدش طولی نمی‌کشه که از شدت عشقی که توی قلبم بهشون احساس می‌کنم، نرفته دلتنگشون می‌شم، و حس می‌کنم نمی‌خوام به این فکر کنم.. به اینکه در نهایت زمانی می‌رسه که شاید فقط روز های خاصی رو به یاد من بیفتن!..
دلم می‌خواد از این دنیا بِکَنَم و برم یه دنیای دیگه.. جایی که از خودم متنفر نباشم، زندگی کنم، سالم باشم..
و می‌خوام انجامش بدم، می‌خوام‌برم تهیونگ شی!..
تو منظورم رو می‌فهمی!
ازش ترس دارم.. چون تجربه ای ازش ندارم اما.. انجامش میدم..!
پرستارم اومده تا داروهام رو بده، من نامه رو اینجا متوقف می‌کنم.. و احتمالا فردا دوباره برات بنویسم.. ازت ممنونم، الان نمی‌لرزم.. فعلا خداحافظ. جئون سویون."

[ SHIFT ] ↬ KookVWhere stories live. Discover now