گم شدن

48 11 7
                                    

وقتی گرگِ وحشیِ آبی به روح و روانت حمله کنه، اونقدر گرسنه و بی رحم هست، و اونقدر انتظار کشیده که انقدر بی‌طاقت باشه برای دریدنِ سایه های خاکستریِ توی مغزت.
و اون لحظه، انقدر خسته و بی‌دفاع می‌شی که انگار همه‌ی وجودت رو به راحتی در اختیار دندون هایِ تیزش گذاشتی..
وقتی اون دندون های ترسناک رو درونِ پوست گردنت فرو می‌بره، هجوم منفی ترین منفی های دنیا رو به رگ هات احساس می‌کنی، اونقدر این کار ادامه پیدا می‌کنه، تا گرگ وحشی آبی آروم شه با تمام انرژی هایی که ازت بلعیده.
کنار می‌کشه، و حالا مثل یک گوشت قربانی تکون نمی‌خوری، و فقط منتظر یک‌حمله‌ی دوباره ای.
اشک هات دیده می‌شن که چطور از چشم‌هات فرو می‌ریزن.. بویِ درد عمیقی رو میدن که انگار ناتمومه، رایحه‌ی درد‌مندش.. قلبم رو تلخ می‌کنه.

حالا؛
گم شدم..
خاکستری ضعیفم کرد، و آبی روحم رو از هم درید.
و حالا گم شدم، در هیچ..

باید دستم رو دراز کنم، تا شاید کسی اون رو بگیره، اما هیچ‌آدمی رو نمی‌بینم.
حتی نمی‌دونم‌کجام.. اینجا عجیبه.
اینجا دیگه اون اقیانوس خاکستری نیست.
یک فضای سیاهه که اگه چشم هام رو ببندم، فرقی با باز نگه‌داشتنشون نداره.

چشمام که بسته می‌شه، خاطرات میان جلوی چشمام.
صحنه ای که از قلدرای مدرسه کتک می‌خوردم.. چشمای یک نفر رو می‌بینم، و حالا صحنه‌ی اولین بوسه‌ام.
یکمی که می‌گذره، دردام کوبیده می‌شن توی سرم.
انگار حالا مغزم هم مثل رگ هام داره نبض می‌زنه و هر لحظه آمادست تا بترکه و با ترشحات زشتش، همه جارو کثیف کنه.
صحنه‌ی آخره که تیر خلاص رو میزنه، دستی که محکم توی دستم نگه‌داشتم، زنی که من، آخرین کسی بودم که که توی این دنیا دید.
چشم های اشک آلودش میان جلوی چشمام، و صدای محوی ازش توی گوشم می‌پیچه..
چشمام رو با اخم می‌بندم و سرم رو به طرفین تکون می‌کنم. انگار که انزجار دارم..
دهنم که یکمی باز می‌شه، هجوم آبه که به ریه هام حس می‌کنم، آبی که توی این سیاهی دیده نمی‌شه.
اقیانوسِ سیاه..
جای من عوض شده؟
نه..
همونجاست، اقیانوسی که بیشتر عمرم رو درش زندگی کردم، شنا کردم، و بار ها با حجم آب به‌پایین کشیده شدم..

اقیانوس خاکستری ای که حالا واسم به طرز ترسناکی.. به سیاهیِ دردام شده.

من‌گم شدم!

𑁍

𑁍

𑁍

شده توی دردات غرق ترین باشی، و درست وقتی که بخوای از کسی کمک بگیری، به خودت بیای و ببینی این تو هستی که داری بهش اطمینان خاطر میدی و آرومش می‌کنی؟
برای همین از کمک گرفتن متنفرم.
این رو درست حالا احساس می‌کنم، در همین زمانی که به آرومی دستِ ظریف همکارِ ناخوشم رو گرفتم، تا مثلا با این‌کار بهش دلداری بدم.
همکار الکی خوشم، حالا زیادی ناخوشه..
پاهاش سست‌ان، می‌تونم احساس کنم وقتی به قبر روبه روش نگاه می‌کنه چطور هاله‌های درد اطرافش رو می‌گیرن.
جیمین درد می‌کشه، و نگاهش به فردیِ که از دست داده.
البته.. آرامگاهش!
اوضاع ساده نیست..
می‌تونم علاوه بر هاله های درد، رایحه‌ی عصبانیت و خشم رو اون نزدیکی حس کنم.
و پیداش می‌کنم، درست وقتی که نگاهم می‌افته روی چهره‌ی عصبانیِ پسرِ رئیسمون، پسرِ خانمِ مین، که روی جیمین زومه، اما با این حال، بدنش آرومه..

[ SHIFT ] ↬ KookVWhere stories live. Discover now