تحقیر

44 12 16
                                    

آدمای درگیر خاکستری و جنونِ آبی های گاه به گاه، وقتی در زمان حساسیت خودشون باشن هرچیز منفی ای رو جذب می‌کنن، و بی اینکه بدونن چرا، خودشون رو منزجر کننده ترین آدم دنیا می‌بینن!

کتابِ دخترانِ زمستان رو که خونده بودم، رنگ های حالاتِ لیا، کرکتر اصلی رو به خوبی درک می‌کردم.
و خوب متوجه می‌شدم، چه آبی منزجر کننده ای سراغش میومد زمان هایی که القابی تحقیر کننده و منفی نثار خودش می‌کرد.

چاق/زشت/احمق/خنگ/چاق/زشت/احمق/خنگ!

کدوم احمقی حاضره این حرف هارو به خودش بزنه و از اعماق وجودش نسبتی عمیق‌ بین وجود احمقانش و این کلمات پیداکنه!؟
آدمای درگیر افسردگی.
درواقع اونا براشون اهمیتی نداره که عالی باشن، اون ها به طور ناخودآگاه منفی ها رو جذب می کنن.
کوچک ترین حرف، از جانب بقیه باعث می‌شه گاهی به تنهایی ای پناه ببرن و اون‌کلمه ی انزجار آور رو بارها به خودشون یادآوری کنن.

احتمالا مثل یه دانش آموز دبیرستانی، اگر درگیر خاکستری هاش باشه، وقتی از طرف یه معلم تحقیر بشه و انگشت اشاره ای جلوی اون‌جمع مزخرف، مقابل خودش ببینه که داره سرزنش و تحقیرش می کنه..
اون لحظه اون دانش آموز خشمگین نمی‌شه.
اون حس انزجار به خودش داره، و تنها کلمه ای که حالا ملکه ی ذهنش شده" من به درد نخور و احمق ترینم.."!

یا آدمی که چیزی رو می‌شنوه، از طرف آدمی که دوستش داره. شاید مثل پسر یا دختری که مدام از پدر و مادر و اطرافیانش بشنوه" چرا انقدر چاقی؟" یا " دیگه خجالت می‌‌کشم باهات جایی برم با این اندامت، باعث خجالتی!".

در کل چیز هایی از این قبیل..
چیزی که به ذهنمون خطور می‌کنه، اینه که نظرات بقیه چرا باید برامون مهم باشه؟!

اما آدمای افسرده از این افکار ندارن.
اونا احتمالا یه گوشه کز می‌کنن و درحالی که توی پتوشون خودشون رو پیچوندن که دیده نشن، دستاشون رو روی گوش یا موهاشون گرفتن و به وسواسی ترین شکل ممکن اون کلمه ی منفی ای که شنیدن رو تکرار میکنن، تا ملکه ی ذهنشون شه و بیشتر بفهمن که مزخرف ان!

اون لحظه گرگِ آبی ای که بهشون حمله کرده به قوی ترین حد ممکن خودش رسیده.
اون لحظه زمانیه که آدم می‌خواد جیغ بکشه و آدم هارو با خبر کنه از وضعیت و مرداب متروکی که درونش گیر کرده تا یکی پیدا شه و نجاتش بده.
اون لحظه، دقیقا همون لحظه ایِ که بین زمزمه های جنون وارِش، می‌شه جمله های " چرا فقط نمی‌میرم؟" و " خواهش می‌کنم یکی نجاتم بده!" رو شنید!

اون لحظه جزو لحظاتی حساب می‌شه که دیگه هر چیزی ممکنه!

*

*

*

*

*
پسرِ مو نسکافه ای که مقابلمه، می‌تونم احساس کنم دقیقا همچین حالاتی رو داره درون ذهن شلوغ و خسته اش می‌گذرونه.
صورتش پر از استرس و جنونه، یکی از پاهاش رو با استرس تکون میده، فکر کنم یکی از تیک های عصبیشه، و البته دستاش از چشمام دور نمی‌مونن، به هم‌قلاب شدن و مدام از اضطراب به هم مالیده می‌شن.
و چیزی که قابل درک ترینه، اون با وجود این همه نشونه دادن از جنونی که داره تحمل می‌کنه، صورتش رو به آروم و ساده ترین شکل ممکن نشون میده!

[ SHIFT ] ↬ KookVWhere stories live. Discover now