ستوه

79 20 4
                                    

به ستوه اومدن تورو میزاره جلوی یک دوراهی سخت.
دوراهی ای که گاهی انتخاب مسیرت با خودته و گاهی هم سایه هایی که ذهنت رو کنترل می‌کنن!
اینجا سرنوشتت بستگی داره به یک چیز..
میزان برتریِ قوی بودن خودت یا سایه ها!
قوای کدوم به اون یکی برتری داره؟ اون تصمیم گیرنده واقعیِ!
وقتی بالاخره تو زندگیت یه جایی به ستوه میای، یا میگی بریدم و دیگه نمی‌تونم ادامه بدم، یا میگی به ستوه اومدم از این وضعیت و وقتشه خودم رو جمع و جور کنم!
درواقع به ستوه اومدن برخلاف عقاید اکثریت ته خط رسیدن نیست!..
به ستوه اومدن، دقیقا یک خط مابین نجات یافتن و سقوطه!
چون اینجاست که تو راهت رو انتخاب می‌کنی!
الان که وقت انتخابه.. انتخاب من چی می‌تونه باشه؟!
دلم می‌خواد سمت نجاتم قدم بردارم، اما این برای کسی که ذهنش برده ی سایه ها شده سخت نیست.. غیر ممکنه!
اینجاست که می‌فهمم توی وضعیتی هستم که نمی‌تونم قدم بردارم، پاهام منو یاری نمی‌کنن..
پس صبر می‌کنم..
برای اومدن غریق نجاتِ زندگیم!..
مُحَرِکی که منو از اون اقیانوس خاکستری نجات بده..
شاید به زودی بیاد.. شاید دیر بیاد.. شایدم هیچوقت نیاد!..
اما می‌خوام منتظرش بمونم.. این تنها راهیه که دارم!..
*
*
*
از روز های اخیرم فقط یک نتیجه می‌تونم بگیرم:

"همیشه از پارک جیمین حداقل نیم تا یک‌متر فاصله بگیر!"

چرا؟
احتمالا چونکه اون مثل من نیست، به معنای واقعی الکی خوشه! اونقدر که با وجودِ نبودِ رابطه ی صمیمانه یا خاصی بینمون، بعدِ چهار روز مرخصیِ استعلاجی، به محض دیدنم با یه لبخند گشاد محکم بغلم کنه!

شاید به نظر برسه که ازین کارش بدم اومده، یا یه آدم سردم که با همه مثل یخ رفتار می‌کنم..
نه!
من فقط درون خودم زندگی می‌کنم.. و این ‌بغلِ یهویی فقط باعث شد لحظه ای از درونِ خودم بیرون کشیده بشم، و حس غریبگی و شوکه بودن کنم، طوری که انگار یه تازه وارد به یک جمع غریبم!
در هر صورت فکر نکنم دلم بخواد دوباره ابراز دلتنگیش رو تجربه کنم، پس باید قانون فاصله ام باهاش رو یادم بمونه!

امروز بعد از چند روز نیومدن به سرکار، به جیمین سخت گذشت، اکثر کار هارو خودش انجام میداد، و خانم مین هم "مثلا" کمکش می‌کرد، وگرنه هردو می‌دونیم اون فقط از کارمنداش کار می‌کشه!

معمولا مرخصی نمی‌گیرم، کسی رو ندارم که بهش سر بزنم، دوستی که باهاش بیرون برم یا بخوام‌برای دلخوشی اینکار رو بکنم، این بار مریض شدم، و این یجورایی مجبورم‌کرد به مرخصی گرفتن.
میدونم حداقل الان که اینجام باید باسنم رو از روی صندلیِ جلوی مانیتورِ کامپیوتر جمع کنم و برم بالا توی کتابخونه، تا به جیمین توی چیدنِ قفسه ها با کتاب هایی که تازه برامون رسیده کمک کنم، اما چشمام به دَره، منتظر یه پسر مشکی پوشِ قد بلند که پیرسینگ ابرو و لبش خودنمایی می‌کنه، منتظرم تا با یه نامه توی دستش و لبخند زیباش بیاد به انتشارتی و بعد از دادنِ اون نامه ازم بپرسه" این چند روز نبودی تهیونگ شی..!".
اما خب چشمم مدتی هست به در خشک‌شده..
پس دست از کارِ بی فایدم برمیدارم، در انتشاراتی رو می‌بندم و تعطیلش می‌کنم، به کتابخونه میرم تا به همکارم کمک کنم.
با شنیدن جیغ پله ها برای درد کشیدنشون زیر پام، متوجه می‌شم چقدر دلتنگ مکان امنم، این کتابخونه بودم!.
انتظار داشتم جیمین رو ببینم که آروم و با دقت کارتن هارو باز می‌کنه تا کتاب هارو بچینه، اما به محض وارد شدنم به کتابخونه، متوجه شدم مکان امنم دیگه مکان امنم نیست، حداقل فعلا، نه تا زمانی که افتضاحی که جیمین به بار آورده جمع و جور بشه!
-چیکار کردی پارک!؟
جیمین هول شده سرش رو از کتابی که غرق خوندنِ جلدِ پشتیش بوده در میاره و با چشمای درشت شدش نگاهم می‌کنه.
-اوه تهیونگ، یوقت اینجا نیای ها اینج..

[ SHIFT ] ↬ KookVWhere stories live. Discover now