ترغیب

136 34 18
                                    

شازده کوچولو‌ پرسید:
-فکر می‌کنی کی اوضاع بهتر می‌شه؟
روباه جواب داد:
-از وقتی که بفهمی همه چیز به خودِ تو بستگی داره!..
...

کتاب رو می‌بندم و کنارم میرارمش، روی شن های نرم ساحلی..
همکارِ الکی خوشم شلوارش رو تا زده و چند قدمی وارد آب شده و اجازه داده سرمای آب به گرمای تنش تجاوز کنه.
دستاش رو پشت کمرش بهم قفل کرده و به داره به خورشیدی نگاه می‌کنه‌که نزدیک غروب کردنشه.
دقیق تر که نگاهش می‌کنم، می‌فهمم الان لبخندی به لب هاش نداره..
پس انگار اون فعلا همکار الکی خوشِ من نیست.. اون فقط پارک جیمینه!..
با صدای عادیم حرف می‌زنم، بی توجه و بی هیچ کنجکاوی ای به اینکه با صدای پرنده ها و موج ارومِ دریا، ممکنه که صدام بهش نرسه؟.. اون فاصله آنچنانی نگرفته..
-سایه ها سراغ توام اومدن؟.. پارک!؟
عادی نگاهم می‌کنه، اما نگاهشو دوباره صلب می‌کنه.
-هیچوقت از اینطوری حرف زدنت، متوجه حرفات نشدم تهیونگ!
-مثل همیشه نیستی!
-مگه همیشه چطوری ام؟
صادقانه اعتراف می‌کنم؛ ترسی از ناراحت شدنش ندارم.
-سرخوش، شنگول، طوری لبخند می‌زنی که انگار هیچ غمی توی دنیا وجود نداره!
لبخند ملایمی به لب هاش می‌شینه، متوجه نمی‌شم برای خودش چه معنایی داره، اما برای من، به نظر فقط یک لبخند تلخ میاد.
-غم همیشه هست، برای همه، همه ی ادما.. من فقط امروز انرژی ای برای پنهان کردنش ندارم!
پاهای دراز شدم رو آروم جمع می‌کنم و بغل می‌گیرم. حتی خرچنگ کوچولویی که آروم داره از مرز خشکی و آب رد می‌شه هم نمی‌تونه لبخند به لبام بیاره.
همکار الکی خوشم... " نه!"
پارک جیمین، سمتم میاد، با دیدن اون خرچنگ کوچولو لبخند‌ میزنه و کنارم می‌شینه و پاهاش رو روی زمین دراز می کنه، و دستایی که از پشت به زمینِ شنی گرفته، تکیه‌گاه خودش می‌کنه.
نگاهش به کتاب کنارم میفته، با لبخند ملایمی کنجکاویش رو با زبونش ارضا می‌کنه
-چرا همیشه اون کتاب همراهته؟ فکر کنم اونو زیاد خونده باشی، هدیه ی ارزشمندیه برات؟!
نگاهی به شازده کوچولو می‌ندازم.
-نه، من هدیه ارزشمندی از کسی ندارم.
نگاهم رو به او خرچنگ کوچولوی قرمز رنگ می‌دم.
-هدیه کسی اونقدر برام ارزشمند نیست که همه جا همراهم باشه!
جیمین معذب می‌خنده.
-تو همکارِ عجیبی هستی!
اهمیتی به حرفش نمیدم و ادامه حرف خودم رو می‌‌زنم.
-تنها دلیلش اینه که برام خاصه، دوستش دارم، همین!
-عجیب نیست؟ هرچیزی که انقدر برات خاص باشه رو همیشه همراهت می‌بری اینور اونور؟!
-چیزی نیست که برام خاص باشه.. فقط همین یه کتاب چشمو گرفته..
-یعنی هیچ آدم مهمی تو زندگیت نداری!؟ خانواده ای، دوستی!؟
با سکوتم، نگاهش رو ازم می‌گیره، از شعورش خوشم میاد.
-فکر‌کنم کنجکاوی باعث شد زیاده روی کنم، متاسفم.
-چرا خواستی باهات بیام دریا؟ ساعت شش عصره و ساعت کاریمون تموم شده، می‌تونستیم بریم و فقط بخوابیم!
-بزور باهام اومدی؟..
-بزور جایی نمیرم؛ رودروایسی ای ندارم جیمین.
-پس؟
-فقط واسم سوال شده بود.
-همینطوری.
-هیچکس بی دلیل کاری نمی‌کنه!
-خب من.. نخواستم تنها برم.
-آهان، باشه.
-می‌خوای بری خونه؟
دلم نیومد با رفتار بی‌رحمانه ای معذبش کنم، چرا یکی بخاطر رفتار یبس من حس اضافی بودن و دوست نداشته شدن بگیره؟ پس بر خلاف میلم حرف زدم، و خواست قلبیم رو قربانی کردم..
-نه، مگه نیومدیم عروب افتاب رو ببینیم؟ بدون دیدنش نباید بری!
لبخندی می‌زنه، این یعنی عملیات مرگ خواسته ی من با موفقیت انجام شده، حس خفگی اون لحظه رو با جون و دل در آغوش می‌گیرم و میزارم جزئی از من بشه، دونه ی سیاه توی قلبم متوجه می‌شه، و طوری که انگار آبیاریش کرده باشن، گل‌برگ سایه ایِ دیگه ای رو درونم‌رشد می‌ده..

[ SHIFT ] ↬ KookVTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang