7

58 13 1
                                    

با صدای زنگ جان سری از لب تاپش بیرون آوردو نگاهی به در کرد
خانوم هادسون با عجله بالا اومدو با استرس و ترس گفت
_شرلوک! شرلوکک!
دختری قد بلند با لباس های مشکی رو‌به روی در اتاق کارآگاه معروف شرلوک هلمز ایستاده بود
پوزخندی بر روی لب جلو اومد گفت
_ سلام ،از دیدنتون خوشحالم کاراگاه شرلوک هلمز و دکتر جان هیمش واستون
جان نگاه تعجب واری به دخترک و سپس به همکاراش کردو گفت
_ غیر ممکنه
شباهت زیاد اون دختر به کاراگاه شرلوک هلمز فقط میتونست یه افسانه باشه، مگر اینکه در دنیای رویا سیر کنی و ناخواسته با بدترین کابوس عمرت رو به رو بشی
با پوزخند رو‌به روی کاراگاه وایسادو گفت
_ سلام، بردار
جان ابروی بالا انداختو با چشمای که پیش از حد درشت شده بود نگاه به اون دونفر میکرد
_ بردار ؟ اینجا چه خبره شرلوک ؟
شرلوک بدون اینکه نگاهشو از خواهر کوچکت ترش برداره گفت
_ خواهرمه
شارلوک پوزخند ریزی زدو به سمت جان چرخید
_ خواهر؟ با دشمن راحت ترم، از کی؟ از همون بچگی
به چشمای جان نگاه کردو گفت
_ شبیشم؟ اشتباه نکن، فقط چون ظاهرم شبیشه دلیل نمیشه مثل اون باشم، من خیلی از اون باهوش ترم
جان فقط نگاهش میکرد، هنوز باورش نمیشد ، شرلوک خواهر داره؟ مگه فقط خواهرش یورس نبود؟ مگه فقط اون دیوونه نبود ؟ نکنه اینم دیوونست؟ نکنه اینم شبیه اونه؟
انگار افکارشو خونده باشه
_دیوونه؟نه، دیوونه نیستم ، فقط زیادی باهوشم
سمت شرلوک چرخیدو گفت
_از پرونده ی قتل های تازه اتفاق افتاده کنار می‌کشی ، میشی همون کاراگاه که پرونده های مزخرف رو قبول می‌کنه ، پرونده های که در عرض ۵ دقیقه یا حتا کمتر حل میشه ،وگرنه
_ وگرنه چی؟‌
کمی جلو اومد تو صورت شارلوک حرفشو تکرار کرد
_ وگرنه چیکار میکنی شارلوک؟
پوزخندی زد که باعث شد نگرانی تو شرلوک پدیدار بشه
_ وگرنه قلبتو نابود میکنم، میتونی انتخاب کنی قلبت اول بیمارستان رو حس کنه یا خونه اول و اخرش بشه قبرستون، البته همه باید یه سر بیمارستان برن قبل مرگ
_میدونی که اگه خون به پا کنی اول خودت غرق میشی

عکس موریارتی رو از میز بغل دستش برداشتو گفت
_جیمز موریارتی مهره ای که باید منو به شاهش برسونه، هرکس بخواد جلومو بگیره نابودش میکنم،حالا اون سرباز میخواد بردارم باشه یا هرکس دیگه ای، من با شاه دعوا دارم نه با زیر دستاش
شرلوک پوزخندی زدو به انعکاس خودش نگاه کرد
_چرا فکر میکنی میتونی به شاه برسی؟ وقتی هنوز زرهتم تن نکردی؟
با جدیت گفت
_من تو نیستم شرلوک هلمز ، من نگرانی برای قلبم ندارم، برای تپیدنشم به کسی احتیاج ندارم و از همه مهم تر هیچکس برای زنده موندن من تلاش نمیکنه
سمت جان برگشت
_ پس جان هیمیش واستون تویی؟ دکتر ارتش، جالبه ، تو واقعا دکتر جالبی هستی
خواست سمت در بره که جان ستمش برگشتو گفت
_ میخوای چیکار کنی؟
_ میخوام با شاه درگیر بشم پس بهتره هم خودت هم اون دوست پسرت دور از من و شاه قرار بگرید
جان از سر مسخره خنده ای کردو گفت
_ هاهاها، خنده دار بود ، واقعا خیلی خندیدم، جهت اطلاعت من گی نیستم
_ منم با بردارم مشکل ندارم، همین قدر واقعی

گِرِگ با عجله بالا اومدو گفت
_شرلوک!شرلوک!
لستراد انگار با دیدن دوتا شرلوک جا خورد باشه، نگاهی به هردوشون کرد
شارلوک که خسته شده بود از هنگ بودن فرد رو به روش گفت
_ این چرا هنگ کرده؟
جان که انگار با تموم وجودش لستراد رو درک میکرد سمتش رفتو گفت
_منم اگه یه شرلوک دیگر رو در قالب یه زن میدیدم هنگ میکردم ، نه اینکه یکیش برای جامعه کمه چه برسه به دوتاش
لستراد با همون حالت هنگی که توش بود نگاهشو بین اون دوتا ردو بدل کرد
_ این دوتا چرا انقدر شبین همن؟
جان سری تکون دادو گفت
_ یکیش که خوده شرلوک و اونکی هم خواهرشه گِرِگ
شارلوک تک ابروی بالا انداختو گفت
_ کی تو این دوره زمونه لقبشو گِرِگ می‌ذاره؟
جان اهی از درموندگی کشیدو یه لیوان آب به لستراد داد
_ وقتی میگم یکیش برای جامعه زیاده هیچکس باور نمیکنه، حال شده دوتا
شارلوک با بی‌خیالی سمت در رفتو کفت
_ حرفامو زدم، خوب بهش فکر کنید وگرنه مجبور میشد یه خونه تو بیمارستان و یه خونه تو قبرستون برای خودتون بخرید
نگاهی زیر چشمی به زن بغل دستش کرد
_ مچکرم خانوم هادسون، از آشنایی با شما بیشتر لذت بردم
خانوم هادسون فقط به رفتن اون دختر نگاه کرد، اون اسمشو به اون دختر نگفته بود ولی اون از کجا اسمشو میدونست؟
با دستپاچگی سمت اتاقش رفتو گفت
_ دوتا شرلوک؟ خدای من

لستراد که بعد از چند دقیقه به خودش اومده باشه گفت
_شرلوک، قاتل برات نامه فرستاده
نامه رو دست شرلوک دادو به سمت جان برگشت
_ حالا میخواید چیکار کنید؟
شرلوک نگاهی به نامه کردو گفت
_از الان دردسر شروع شده، و قرار حسابی همه مونو به چالش بکشه
***
_اگه اذیتش کنی نابودنت میکنم
_ منو؟ فکر نکنم بتونی
_ مطمئن باش خیلی کارا از دستم بر میاد
_ تو خودتو نابود نمیکنی
_ نه زمانی که بدونم قرار حسابی سرگرم بشم
***
خدای دختر باحالیه، نه؟

Endless rub(دردسر بی پایان)Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu