13

36 7 14
                                    

از ماشین پیدا شدو به خونه ای رو به روش نگاه کرد
خونه ای نسبتا قدیمی با آجر های قدیمی که شکسته از هم پاشیده بود، پول تاکسی رو دادو به سمت خونه رفت.
درو هل دادو واردش شدو از پله ها بالا رفت، دستشو تو جیبش قراردو وارد اتاق بزرگی که جلوش بود وارد شد

پروفسور کتابی که دستش بود رو رو میز گذاشتو از روی مبل بلند شدو به سمتش اومد، اسلحه رو به سمتش گرفتو گفت
_ دوباره همو ملاقات کردیم هلمز
پورخندی زدو اسلحه رو از پشتش در اوردو به سمت سرش نشونه گرفت
_ پروفسور ، از دیدنت خوشحال شدم

شرلوک به سمت جان اومدو گفت
_ لعنتی ، الان اون احمقو از کجا پیدا کنیم

جان با دیدن لستراد به سمتش رفتو خواست چیزی بگه که با حرف لستراد تعجب کرد
_ سلام جان داشتم میومدم خواهر شرلوک رو دیدم که دنبال به ماشین میرفت

_ شماره پلاکشو برداشتی، میدونی داشت کجا میرفت؟
دستشو تو جیبش کرد گفت
_ اره برداشتم چطور؟

جان به سمت شرلوک چرخیدو گفت
_ کافیه فقط اون شماره پلاک رو پیدا کنه تموم میشه ، میتونیم بفهمیم خواهرت کجاست
سمت لستراد برگشت
_ میتونی ردشو بزنی ، جون خواهرش تو خطره
سری تکون دادو به سمت بیسیمش رفتو چند تا چیز گفت

جان سمت شرلوک برگشتو گفت
_ بنظرت چه اتفاقی داره میوفته ؟
_ باید امیداروم باشیم کسی رو نکشته باشه

لستراد به سمتش اومدو گفت
_ ادرس رو پیدا کردیم
شرلوک به سمت یکی از ماشین ها رفتو سوارش شد،جان ادرسو از لستراد گرفتو سوار ماشین شدن به سمت ادرسی که لستراد داد بود رفتن

از ماشین پیدا شدنو نگاهشونو به خونه ای رو به روش دادن
جان نگاهی به اطرافش کردو گفت
_اینجا دیگه کدوم خراب شده ایه؟
شرلوک به سمت خونه رفت درشو باز کرد با صدای بلندی گفت
_شارلوک!
جان با دیدن پله های رو‌به روش به سمت شرلوک برگشت
_ شاید اون بالاست

از پله ها بالا رفتن که با دیدن شارلوک روی کسی اسلحه کشیده خواستن سمتش برن که دوتا اسلحه رو سرشون قرار گرفت
موریارتی پوزخندی زدو گفت
_ سلام دوستای قدیمی

شارلوک بدون اینکه تعغیری تو چهرش ایجاد کنه گفت
_ جیمز موریارتی و یوهان سباستین دوتا از آدم بدای داستان ،حالتون چطوره؟

پروفسور پوزخندی زدو گفت
_ یوهان؟
شونه ای بالا دادو لبخند ریزی زد
_واقعا فکر میکنی انقدر احمقم که با یه اسم الکی گول بخورم؟ اقای سباستین؟
شرلوک دستاشو تو جیبش کردو گفت
_ چقدر قرار زمان بره برای این کار مسخره؟
موریارتی لبخندی زدو اسلحه رو به سر شرلوک چسبوند
_ اه دوست قدیمی من، برای کشتن تو لحظه شماری میکنم
جان نگاهی به شرلوک کردو خواست به موریارتی حمله کنه با اسلحه ای که به سرش چسبید توجه اش جلب شد
_ بیخیال جان ، من واقعا از دست و پا زدن خوشم نمیاد، سعی کن یه جا وایسی تا از مرگت لذت ببری

شارلوک اسلحه رو از سر پروفسور پایین اوردو به سمت قلبش گرفت
_ میتونیم یه معامله کنیم ، من میزارم از اینجا زنده برید و شماهم میزارید اون دونفر از اینجا زنده برن

پروفسوری خنده ای کردو اسلحه رو به پیشونیش چسبوند
_ مرگ برات یه بازیه؟ یا واقعا ازش میترسی؟
پوزخندی زدو گفت
_ هیچ وقت یه مرده رو از مرگ نترسون، چون نقطه ضعفش زنده بودنشه
_ نقطه ضعف تو چیه، هلمز؟
_ من نقطه ضعفی ندارم چون چیزیم برای از دست دادن ندارم

موریارتی سوتی زدو گفت
_ اوه، پس اگه این دو نفرو بکشم هیچ فرقی برات نداره نه؟
شرلوک پوزخندی زدو اشاره ای به پنچره کرد
_ واقعا تک تیراندازتونو بد جای کمین گرفته برای تیر اندازی
شارلوک دستشو تو جیبش کردو گفت
_ هنوز سر معامله ام هستم، میتونید قبول کنید
پرفسور اسلحه شو پایین اورد به سمت شارلوک خم شدو با جدیت گفت
_ فعلا تورو نمیکشم. اما کم کم شروع میکنم به نابود کردنت، هرچیو که دوست داری ازت میگیرم. اونوقت از زجر کشیدنت لذت میبرم شارلوک هلمز
شارلوک سرشو کمی خم کردو پوزخندی زد
_ من خیلی وقت پیش همه چیزمو از دست پروفسور، الکی برای زنده نگه داشتن من تلاش نکن، چون بی فایدست

تنه ای بهش زدو ازش رد شد، موریارتی سری از تأسف تکون دادو اسلحه هاشو پایین اورد
_انگار امروز وقت مردنت نیست هلمز، دفعه‌ای دیگه هم خودتو هم اون سگ وفادارتو میکشم

پشت سر شریکت از پله ها پایین رفتو خارج شد، پرفسور بشکنه ای زدو که باعث شد تک تیر انداز از تیر اندازیش جلو گیری کنه

شارلوک اسلحه شو پشتش گذاشتو به سمت بردارش برگشت
_ واقعا چرا اومدی اینجا شرلوک؟ فکر میکنی الان به کمکت احتیاج دارم؟

شرلوک بهش پشت کردو از پله ها پایین رفت، جان نگاهی بین شرلوک و شارلوک رد و بدل کردو رو به شارلوک گفت
_ اون واقعا نگرانت بود
پوزخندی زدو گفت
_ برای نگران شدن دیگه دیر شده اقای واتسون، زمانی که باید نگران میشد پیدا نشد، نه الان که بهش احتیاج ندارم
دستشو تو جیبش کردو از پله ها پایین رفتو از خونه اومد ببرون، جان سری از تأسف بخاطر اختلاف بین خواهر و بردار انداخت از پله ها پایین رفتو از خونه بیرون اومدو به سمت شرلوک رفت

شرلوک نگاهی به خواهرش کرد که از جلوش رد شد رفت
_ ای کاش بزرگ نمیشدی شارلوک، ای کاش

جان نگاهی به شرلوک کردو گفت
_ واقعا خواهر کینه ای داری شرلوک

با صدای کسی وایسادو به سمت صدا برگشت
_ شارلوک هلمز ؟
_ بله، خودم هستم شما ؟
اسلحه ای به سمتش گرفته شد با صدای تیر به زمین افتاد، مرد شروع کرد به فرار کردن تا دیده نشه
شرلوک و جان با دیدن تیر خوردن شارلوک به سمتش دویدن
جان شال گردن شرلوک گرفت رو زخم شارلوک گذاشت
شرلوک با نگرانی نگاهی به خواهرش کردو به آمبولانس زنگ زد
شارلوک خنده ای ارومی کردو گفت
_ هنوز زنده ام بچه ها ، متاسفانه
***
_وقتی ادم می‌کشی احساسی هم داری ؟
_ من خیلی وقته احساساتمو خاموش کردم، خیلی سال ها پیش
_ پس من به وجودش میارم، دوباره
***

سلام دوستان حالتون چطوره ؟؟
متاسفانه شارلوت رو از دست دادیم، روحش شاد و یادش گرامی 😂😂
لطفاً مراقب خودت باشید♥️
نظر و ووت یادتون نره♥️

Endless rub(دردسر بی پایان)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora