1. آخرین شب

333 12 2
                                    

بالاخره در های تالار اصلی باز میشن و مهمون ها اجازه ورود پیدا میکنن. منم پشت سر بقیه، راه میفتم. لوکاس همراهم نیومد، ولی حتما امشب میبینمش.

فکر می‌کردم تا الان به زرق و برق اینجا عادت کرده باشم، ولی هر باری که میام، تا یه مدت دهنم از تعجب باز میمونه و چشمام خیره میشه به لوسترهای بزرگ شیشه ای، که زیبایی سقف طلایی رنگ کاخ رو کامل میکننن و انعکاس نور های داخلشون، نور های رنگین کمونی رو سر تا سر زمین پخش میکنن. نقش های مشکی و طلایی و سفید سرامیک ها طرح های نقاشی مانندی رو کف تالار ایجاد کردن و دور تا دور تالار، پر از لوازم دکوریه. از گل آرایی تا مجسمه و ظرفای قدیمی و حتی فواره های کوچیک آب. مهم نیست چند بار بیام اینجا، هر بارش، بزرگی تالار و همهمه داخلش، باعث میشه سرگیجه بگیرم. برای امروز سنگ تموم گذاشتن، که البته غیرمنتظره نیست. میز های بزرگ گرد با ترتیب و نظم خاصی، با فاصله های یکسان کنار هم چیده شدن و روی رومیزی های سفید، پر از انواع پذیرایی و گل و شمعه. صحنه رقص هنوز خالیه، ولی موزیسین ها در کنار صحنه، مستقر شدن و ملودی آرومی نواخته میشه.

 صحنه رقص هنوز خالیه، ولی موزیسین ها در کنار صحنه، مستقر شدن و ملودی آرومی نواخته میشه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

آروم و آهسته از پله های ورودی تالار پایین میام. با دو تا دستم گوشه ی دامنم رو گرفتم. سر بالا و کمر صاف. لبخند به لب، هر چند یه خورده مصنوعی، و نگاهم به سمت جلو. موقع پایین اومدن، هر پا رو دقیقا جلوی اون یکی پام میزارم. درست همونجوری که لوکاس توی این چند ماه عجیب غریب بهم یاد داده. مثل یه بانوی اشراف زاده... چه دروغ مسخره ای.


نمیدونم اگه منِ چند ماه پیش، الانمو می دید چی فکر می کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

نمیدونم اگه منِ چند ماه پیش، الانمو می دید چی فکر می کرد. اصلا منو میشناخت؟ بهم چی میگفت؟ اینکه تصمیم درستی گرفتم؟ یا اینکه به خاطر همه چیز سرزنشم میکرد؟ کی فکرشو میکرد که من، آنیا اسکاتس، یه دختر ساده از نیویورک، وسط مهمونی خانواده سلطنتی کوردونیا باشم . اونم نه هر مهمونی، مهمونی انتخاب عروس پرنس! هنوزم شک دارم. خیلی زیاد. به خودم. به تصمیمایی که توی این چند ماه گرفتم. به آینده م. به عشق عجیبی که وسط راه گرفتارم کرده. به همه چیز و همه کس. مخصوصا به پرنس...

The Royal Romance عشق سلطنتی فارسیWhere stories live. Discover now