2. روزی روزگاری...

118 9 0
                                    

چند ماه قبل: نیویورک سیتی:

امشب به نظر معمولی میاد. یه شب مثل بقیه شبا. ستاره ها تو آسمون چشمک میزنن. ماه کامله و وسط آسمون، نقطه سفید و نورانی ایه بین دریای تاریکی اطرافش. باد خنک بهاری می وزه و موهای نسبتا به هم ریخته مو پخش میکنه تو صورتم.

توی دو تا دستم کیسه های بزرگ مشکی آشغال عه و پشت سرم، اوضاع دنیل هم همینه. پلاستیکا سنگین ان و من بدو بدو میرم سمت سطل آشغال تا یه وقت دستام ول نکنه و همه آشغالا بریزه اینور و اونور. واقعا حوصله دردسر اضافه جمع کردنشونو ندارم. بالاخره به سطل میرسم، یه نفس راحت میکشم و دو تا کیسه رو پرت میکنم داخلش. اَه! بوش حال به هم زنه. ناخودآگاه با دو تا انگشت، دماغمو و میگیرم و خودمو میکشم کنار. با استین راستم، عرق پیشونیم رو پاک میکنم و میرم روی نیمکت کوچیک بیرون بار میشینم.

دنیل هم بقیه پلاستیک ها رو میندازه توی سطل و در حالی که نفس نفس میزنه، رو به روم میشینه و سرشو میزاره روی میز. دستمو میزارم زیر چونه م و میگم: "خب، اینم از یه شب درخشان دیگه در شهر زیبای نیویورک سیتی!"

دنیل با آخرین جونی که براش مونده، میخنده و سرش رو بلند میکنه. "درخشانشو عالی گفتی. ولی حداقلش اینه که امشبم تموم شد."

"خدا رو شکر، آره." نمیدونم چشم ما خیلی شوره یا چی، ولی همون لحظه صدای باز شدن در بار و به دنبالش صدای خنده چند تا مرد میاد. لعنتی! بار تعطیله دیگه! دست از سرمون بردارین. دنیل، انگار که میخ روی صندلیش گذاشتن، از جا میپره و با تعجب به من نگاه میکنه. "مگه... ولی... اوه بیخیال! ساعت کاری بار تموم شده!"

صدای آشنایی از داخل بار میاد: "دنیل! آنیا!"

دنیل از روی کلافگی سرشو عقب میندازه و میگه: "الان میام بابا! چیز... ببخشید، الان میام رئیس!"

منم میخندم و از سر جام بلند میشم. بار، مال بابای دنیل عه. من و دنیل از بچگی با هم دوست بودیم، و بعد از فوت پدر و مادرم داخل تصادف، به من جا و سرپناه دادن و الان، حدود دو سالی میشه که اینجا کار میکنم. ولی... هر روز بیشتر از قبل حس میکنم به اینجا تعلق ندارم. همه چی خوبه ها... دنیل، باباش، کارم... ولی میدونم که یه چیزی کم دارم.... و نمیدونم چی.

من و دنیل از در پشتی وارد بار میشیم و اولین چیزی که میبینیم، سه تا مرد جوون ان که روی اولین میز بعد از ورودی بار، نشستن و به جز اونا، کل بار خالیه. که بایدم همینطور باشه. الان ساعت ۱۱ عه و ساعت کاری بار، ۱۰:۳۰ تموم شده. حتی نباید این جوونکا رو راه میدادن داخل. تاد، پدر دنیل، پشت میز سفارش وایساده و با بی قراری به جایی که اونا نشستن نگاه میکنه. عجیبه. تاد آدم آروم و خونسردیه. کم پیش میاد یه چیزی انقدر به هم ریخته ش کنه.

 کم پیش میاد یه چیزی انقدر به هم ریخته ش کنه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
The Royal Romance عشق سلطنتی فارسیWhere stories live. Discover now