12. ملکه قلب ها

29 4 1
                                    

تا سوار لیموزین میشم، برتراند شروع میکنه به بازجوییم: "مصاحبه ت رو که گند نزدی، ها؟"

چی میشد برتراند هیچ وقت از اون سفر کاریش برنمیگشت... دلخور و با اخم میگم: "علیک سلام. ممنونم که پرسیدی. اتفاقا به منم خیلی خوش گذشت."

برتراند چشماشو خمار میکنه. "چطور جرئت میکنی بهم تیکه بندازی!"

خیلی سرد جواب میدم: "همونطوری که تو جرئت میکنی با من اینطوری حرف بزنی!"

برتراند میاد شروع به داد و بیداد کنه، ولی انگار نظرش عوض میشه و یه نفس عمیق میکشه. بعد، در حالی که از خشم دندوناشو به هم فشار میده، میگه: "از... مسابقه... لذت بردی؟"

هنوزم باید روی لحنش کار کنه... ولی خب از هیچی بهتره.

سر تکون میدم. "ممنون. بد نبود. هم مسابقه و هم مصاحبه م."

برتراند بر میگرده به همون روی عصبانیش. "فقط بد نبود؟!"

آه میکشم. "خوب بود. عالی، بی نقص، فوق العاده و باورنکردنی بود. راضی شدی؟"

برتراند صداشو میبره بالا. "من فقط وقتی راضی میشم که این حرفت حقیقت داشته باشه."

منم شروع به داد زدن میکنم: "پس راضی شو! چون عین حقیقته!"

"حرفتو باور نمیکنم!"

همین یه نفر، قابلیت اینو داره که گند بزنه به روزم. فکر نمیکردم اینو بگم، ولی تحمل کردن برتراند از دریک هم بدتره. هر چند احتمالا با اولیویا توی یه رده باشه.

رومو برمیگردونم و به جای برتراند، از پنجره لیموزین به بیرون نگاه میکنم. "میخوای باور کن، میخوای باور نکن. ولی حقیقت همینه که گفتم. خبرنگارا ازم خوششون اومد. پس احتمالا مطلبی که واسه مجله ها و سایت های خبری درباره م مینویسن هم چیزای خوبی باشه."

میخواستم درباره این که کل مسابقه رو پیش لیام بودم هم یه چیزایی به برتراند بگم. ولی از اونجایی که حدس میزنم به جای خوشحال شدن، از الانشم عصبانی تر شه، دهنمو میبندم و بقیه راه رو تا محل پیکنیک، توی سکوت میگذرونیم.

***

بالاخره به محل پیکنیک میرسیم و من، دست لوکاس رو میگیرم و پیاده میشم.

اینجا، یه باغ خیلی بزرگ، با درختای بلند سرو عه. روی گوشه گوشه چمن ها، نیمکت گذاشتن و روی میزهاشون پر از خوراکی و شیرینی و چیزای جورواجور عه.

با دیدن این همه خوردنی، شکم منم شروع میکنه به قار و قور کردن... و تازه متوجه میشم چقدر گرسنه م عه.

تا به قسمت ورودی میرسیم، یه خدمتکار اسمامون رو از توی لیست چک میکنه و یه نفر دیگه میاد که منو تا محل نشستنم اسکورت کنه. موقع خداحافظی، لوکاس با لبخند برام دست تکون میده، و برتراند... با یه نگاه خنثی نگاهم میکنه. که شاید همین، صمیمی ترین حرکتش از صبح تا حالا باشه.

The Royal Romance عشق سلطنتی فارسیWhere stories live. Discover now