"آنیا. ازت میخوام با برادرم، دوک برتراند بیومنت آشنا بشی."
یدفعه به خودم میام و میبینم یه وری روی تخت لم دادم و یکی از دستام، تکیه گاه چونه م عه.
سریع از جام بلند میشم و به سمت برتراند میرم. با لبخند دستمو به طرفش میبرم و میگم: "خوشبختم، برتراند. من آنیام."
برتراند هیچی نمیگه. حتی حرکتی هم نمیکنه و فقط با نگاه سنگین و عاقل اندر سفیه، به دستم که برای دست دادن باهاش جلو بردم نگاه میکنه.
بعد، چشمش رو میندازه روی صورتم و خیلی جدی، سر تا پامو ورانداز میکنه. از آرایش روی صورتم که هنوز پاکش نکردم و گردنبندی که هنوز درش نیاوردم، تا لباس خواب سفیدی که تنم عه و دمپایی روفرشیم.
اینقدر نگاهش جدی و ترسناکه، که خودم هم شروع میکنم به ورانداز کردن خودم و دنبال مشکل میگردم.
لوکاس سکوت مرگباری که بر اتاق حاکم شده رو میشکنه و با هیجان میگه: "فکر کردم فردا صبح از سفر برمیگردی! وای! باید بودی و میدیدی امشب..."
برتراند حرف لوکاس رو قطع میکنه و بدون اعتنا به چیزایی که گفت میپرسه: "این دختریه که انتخاب کردی؟"
لوکاس یکم از خودش وامیره. ولی سریع خودشو جمع و جور میکنه و با اشتیاق میگه: "آره! خود خودشه! زدم به هدف، مگه نه؟!"
برتراند خیلی خشک جواب میده: "اوه، البته. اینقدر که حتی نمیدونه نباید یه دوک رو با اسم کوچیک صدا کنه."
لوکاس سر جاش خشک میشه و دستپاچه میگه: "ولی... برتراند..."
بدون توجه به لوکاس، رو میکنه به من و خیره به چشمم میپرسه: "اصلا میدونی چطور باید یه دوک رو صدا کرد؟"
توی همین ثانیه اول، کاملا شیرفهم میشم که این آقای برتراند، از زمین تا آسمون با برادرش فرق میکنه و احتمال خیلی زیاد، یه عوضی از خود راضی عه.
واسه همین، با وجود احترامی که واسه لوکاس قائلم، سرمو میگیرم بالا و میگم: "با استفاده از تار های صوتی... و لب و البته دهن اگه اشتباه نکنم."
برتراند به این حرفم ری اکتی نشون نمیده. ولی یه لبخند ترسناک به لوکاس میزنه و با آرامش وحشتناکی میگه: "من. تو. بیرون. الان."
و به سمت در میره و لوکاس هم، ناچار، بعد از اینکه یه نگاه به من میندازه، دنبال برادرش میره بیرون. ولی در رو کامل نمیبنده و فقط میزارتش روی هم.
من هم از اونجایی که صد در صد مطمئنم میخوان درمورد من حرف بزنن، پاورچین میرم پشت در و گوشامو تیز میکنم.
صدای برتراند که سعی میکنه هم صداشو بیاره پایین و هم داد بزنه رو میشنوم: "این؟! این؟! این دخترک برگ برنده ت بود؟!"
YOU ARE READING
The Royal Romance عشق سلطنتی فارسی
General Fictionهر کسی حداقل یه بار تو زندگیش براش سوال پیش اومده که، من چرا اینجام؟ اینجا چیکار میکنم؟ اصلا چطوری کارم به اینجا رسید؟ این اتفاق وقتی برای من افتاد، که به خودم اومدم و دیدم وسط یه سری اشراف زاده و نجیب زاده، دارم برای به دست اوردن دل پرنس تلاش میکن...