9. فاجعه... یا پیروزی

45 2 3
                                    

    "آنیا. ازت میخوام با برادرم، دوک برتراند بیومنت آشنا بشی."

    یدفعه به خودم میام و میبینم یه وری روی تخت لم دادم و یکی از دستام، تکیه گاه چونه م عه.

    سریع از جام بلند میشم و به سمت برتراند میرم. با لبخند دستمو به طرفش میبرم و میگم: "خوشبختم، برتراند. من آنیام."

    برتراند هیچی نمیگه. حتی حرکتی هم نمیکنه و فقط با نگاه سنگین و عاقل اندر سفیه، به دستم که برای دست دادن باهاش جلو بردم نگاه میکنه.

    بعد، چشمش رو میندازه روی صورتم و خیلی جدی، سر تا پامو ورانداز میکنه. از آرایش روی صورتم که هنوز پاکش نکردم و گردنبندی که هنوز درش نیاوردم، تا لباس خواب سفیدی که تنم عه و دمپایی روفرشیم.

    اینقدر نگاهش جدی و ترسناکه، که خودم هم شروع میکنم به ورانداز کردن خودم و دنبال مشکل میگردم.

    لوکاس سکوت مرگباری که بر اتاق حاکم شده رو میشکنه و با هیجان میگه: "فکر کردم فردا صبح از سفر برمیگردی! وای! باید بودی و میدیدی امشب..."

    برتراند حرف لوکاس رو قطع میکنه و بدون اعتنا به چیزایی که گفت میپرسه: "این دختریه که انتخاب کردی؟"

    لوکاس یکم از خودش وامیره. ولی سریع خودشو جمع و جور میکنه و با اشتیاق میگه: "آره! خود خودشه! زدم به هدف، مگه نه؟!"

    برتراند خیلی خشک جواب میده: "اوه، البته. اینقدر که حتی نمیدونه نباید یه دوک رو با اسم کوچیک صدا کنه."

    لوکاس سر جاش خشک میشه و دستپاچه میگه: "ولی... برتراند..."

    بدون توجه به لوکاس، رو میکنه به من و خیره به چشمم میپرسه: "اصلا میدونی چطور باید یه دوک رو صدا کرد؟"

    توی همین ثانیه اول، کاملا شیرفهم میشم که این آقای برتراند، از زمین تا آسمون با برادرش فرق میکنه و احتمال خیلی زیاد، یه عوضی از خود راضی عه.

    واسه همین، با وجود احترامی که واسه لوکاس قائلم، سرمو میگیرم بالا و میگم: "با استفاده از تار های صوتی... و لب و البته دهن اگه اشتباه نکنم."

    برتراند به این حرفم ری اکتی نشون نمیده. ولی یه لبخند ترسناک به لوکاس میزنه و با آرامش وحشتناکی میگه: "من. تو. بیرون. الان."

    و به سمت در میره و لوکاس هم، ناچار، بعد از اینکه یه نگاه به من میندازه، دنبال برادرش میره بیرون. ولی در رو کامل نمیبنده و فقط میزارتش روی هم.

    من هم از اونجایی که صد در صد مطمئنم میخوان درمورد من حرف بزنن، پاورچین میرم پشت در و گوشامو  تیز میکنم.

    صدای برتراند که سعی میکنه هم صداشو بیاره پایین و هم داد بزنه رو میشنوم: "این؟! این؟! این دخترک برگ برنده ت بود؟!"

The Royal Romance عشق سلطنتی فارسیWhere stories live. Discover now