3. شاه... زاده

76 8 0
                                    

"شاهزاده فرمانروایی کوردونیا؟!..." و بلند بلند میخندم. خنده م عجیبه، یه جوری که حتی تا حالا خودمم نشنیدم. نمیدونم خنده م عصبیه یا واقعی، ولی انقدر زیاده که شونه هامو میلرزونه و عضلات شکمم رو با درد منقبض میکنه. از شدت عجیب خنده م، حس میکنم الانه که تارهای صوتیم بترکن و همزمان که میخندم، با دست مشت شده میزنم روی میز. با وجود ری اکشن من، نگاه لیام، در کمال آرامش و فقط با یه لبخند مودبانه، به سمت میزه.

اما دریک... تو این حین و بین، معذبانه به سقف نگاه میکنه و بعد با اینکه هیچ کس صداش نزده، میگه: "چیز..‌. الان میام لوکاس!" و سوسکی از جاش بلند میشه و فلنگو میبنده.

خنده م کم کم قطع میشه و جاشو به یه لبخند ترسناک میده. با اینکه میدونم شوخی نبوده، میپرسم: "شوخی کردی، مگه نه؟"

لیام، در حالی که همچنان نگاهش به میزه، به علامت منفی سر تکون میده. یه خنده کوتاه دیگه میکنم و میگم: "که اینطور..."

و به معنای واقعی به افق خیره میشم. کم کم، دور و اطراف برام تار و صدای موزیک کلاب، تو سرم محو میشه و وقایع امشب، با کیفیت فول اچ دی از جلو چشمام رد میشن. بعد از تایم کاری بار... سه تا جوون با لباسای زیادی رسمی... بچه خرپولایی که باید با احترام باهاشون رفتار کنیم... قربان قربان گفتن تاد و دستپاچگی دنیل...

صدای لیام تو سرم میپیچه: "راستش ما اهل اینجا نیستیم، میشه یه کلاب خوب بهمون معرفی کنین؟..."، و جواب تاد: "نه خواهش میکنم! مزاحم چیه؟ آنیا خوشحال میشه ببرتتون، مگه نه، دخترم؟..."

تازه دارم از این شب عجیب غریب سر درمیارم و همه اتفاقا مثل تیکه های پازل کنار هم جور میشن... اینکه منو بانو صدا میزنن... اینکه بلد نیستن از کارت بانکی استفاده کنن... بالاخره همه تیکه ها کنار هم قرار میگیرن و یه تصویر رو بهم میدن. شاهزاده فرمانروایی کوردونیا... لیام...

"آنیا؟" با صدای لیام، خیلی ناگهانی سرمو به طرفش میچرخونم. چند بار پلک میزنم و با چشمای از حدقه بیرون زده میگم: "بله لیام؟ چیز... پرنس، عالیجناب... سرورم؟"

لیام یه آه میکشه و سرشو بین دو تا دستاش میگیره. با صدایی که نصفش بخاطر دستاش خفه میشن میگه: "تو رو خدا اینجوری صدام نکن. اصلا... اصلا کاش نگفته بودم."

عین برق از جام بلند میشم و با دادی، که بیشتر از روی غافلگیریه، میگم: "نگفته بودی؟! دیگه کی میخواستی بگی! وای... وای خدا... باورم نمیشه." زانوهام شل میشن و دوباره میشینم رو صندلی و به افق خیره میشم.

لیام، دستش رو خیلی آروم میزاره رو دستم و زمزمه میکنه: "آنیا... من از همون اول همه چیزو گفته بودم. از همون ثانیه ای که وارد بار شدیم، به مسئول اونجا شرایطمونو گفتیم. اولش... اولش فکر کردم به تو هم گفتن، ولی بعدش فهمیدم که نمیدونی و راستش... ترجیح میدادم همونطور بمونه. " میکشمت، دنیل. میکشمت...

The Royal Romance عشق سلطنتی فارسیWhere stories live. Discover now